با باز شدن در و ورود نوری به اون اتاق تاریک چشماتو باز ک
با باز شدن در و ورود نوری به اون اتاق تاریک، چشماتو باز کردی...
با طنابی ضخیم به صندلی ای چوبی بسته شده بودی، با به یاد آوردن اتفاقات ترس توی وجودت ریشه زد...
باز هم برای بار هزارم افتاده بودی گیر جئون جونگکوک!
با قدم هایی آروم نزدیکت شد... صدای قدم هاش توی اون اتاقِ تاریک و ساکت اکو می شد... با پوزخندی که به لب داشت طرفت اومد: دیدی بازم گیرم افتادی دختر کوچولو؟...
با دیدن اینکه دهنت و دستها و پاهات رو چجوری محکم بسته بودن اخمی کرد و آروم مشغول باز کردنشون شد: به اون عوضیا گفتم مراقبت باشن!
بعد از باز کردن پارچه ای که به دهنت بسته شده بود و راه حرف زدن و همچنین تنفس رو برات سخت کرده بود، فک لرزیده ات رو با احتیاط گرفت و بالا آورد : ازم می ترسی بابونه؟...
نگاهش رو داد به تک تک اجزای صورتت، انگار مدتها بود ندیده بودتت... لبخندی محو روی لبهاش شکل گرفت: از دفعه آخری که دیدمت حدود یک ماه میگذره ... ولی ... ولی حس میکنم بیشتر از یک قرنه ندیدمت!
یهو چشماشو ریز کرد: لاغر شدی دختر... ببینم مراقب خودت هستی؟
نمیدونستی چی بگی... جئون جونگکوکی که میشناختی آدمی نبود که نگرانِ کسی بشه... خصوصا نگرانِ تو...
فقط با تعجب به چهره اش و حرکاتش خیره شدی...
آهی کشید و موهات رو نوازش کرد : یادته دفعه قبل چی گفتم بابونه؟... گفتم تو فقط ی موجود رقت انگیزی که از روی ناچار مجبورم تحملش کنم...
ولی دروغ گفتم!
فقط ... فقط من نمیخواستم غرورم رو بخاطر حسی که داشتم کنار بزارم فرشته کوچولو...
من... تاحالا این حسو نسبت به کسی نداشتم!
حتی نمیدونستم اسمش چیه!
فقط سعی میکردم کنارش بزنم و غرورِ لعنتیمو حفظ کنم ... ولی مگه اون دوتا چشمای تیله ایت اجازه میدن دخترم؟
خم شد تا هم قد بشید و مستقیم به چهره ی نگران، متعجب و ترسیدت ات نگاه کرد: ولی تو... تو با همین هیکل فسقلی باعث شدی جئون جونگکوک یک شبه عوض بشه...!
تو جادوگری بابونه؟...
با انگشت شستش خالِ کنار لبت رو لمس کرد : کی فکرش و میکرد جئون جونگکوک با اون همه قدرت و غرور... فقط بخاطر نبودنِ دخترش عین بچه ها نق بزنه؟ حتی... حتی به کسی که توی خیابون از کنارِ دخترش رد میشه هم حسودی کنه؟...
تو حسی بهم میدی که هیچ آدمی نداده... لمس دستای تو تنها چیزیه که نمیذاره عقلمو از دست بدم بابونه... و عشق تو... تنها چیزیه که بهش التماس میکنم!
میشه توهم دوستم داشته باشی بابونه کوچولو؟...حتی اگه دروغ باشه... بازم باورش میکنم... بهم دروغای قشنگ بگو... بگو که دوستم داری...
نا خودآگاه لبخندی روی لبهات نشست...
با دیدن لبخندت ذوق زده به چشمات نگاه کرد و بعد تنتو به سمت خودش کشید، سرشو داخل موهات برد... درحالی که داشت بوی تورو وارد ریه هاش میکرد گفت: دلم تا خرخره فقط تورو میخواد بابونه من...بوی تو، بغلت، لمست و همه چیزِ تو...
ممنونم از ستایش بابت ایده اش:)
ببخشید ... خیلی خیلی خیلی دیر شددد!!!
بخدا من بد قول نیستمممم
شرایط نمیذاره به قولم عمل کنممم
با طنابی ضخیم به صندلی ای چوبی بسته شده بودی، با به یاد آوردن اتفاقات ترس توی وجودت ریشه زد...
باز هم برای بار هزارم افتاده بودی گیر جئون جونگکوک!
با قدم هایی آروم نزدیکت شد... صدای قدم هاش توی اون اتاقِ تاریک و ساکت اکو می شد... با پوزخندی که به لب داشت طرفت اومد: دیدی بازم گیرم افتادی دختر کوچولو؟...
با دیدن اینکه دهنت و دستها و پاهات رو چجوری محکم بسته بودن اخمی کرد و آروم مشغول باز کردنشون شد: به اون عوضیا گفتم مراقبت باشن!
بعد از باز کردن پارچه ای که به دهنت بسته شده بود و راه حرف زدن و همچنین تنفس رو برات سخت کرده بود، فک لرزیده ات رو با احتیاط گرفت و بالا آورد : ازم می ترسی بابونه؟...
نگاهش رو داد به تک تک اجزای صورتت، انگار مدتها بود ندیده بودتت... لبخندی محو روی لبهاش شکل گرفت: از دفعه آخری که دیدمت حدود یک ماه میگذره ... ولی ... ولی حس میکنم بیشتر از یک قرنه ندیدمت!
یهو چشماشو ریز کرد: لاغر شدی دختر... ببینم مراقب خودت هستی؟
نمیدونستی چی بگی... جئون جونگکوکی که میشناختی آدمی نبود که نگرانِ کسی بشه... خصوصا نگرانِ تو...
فقط با تعجب به چهره اش و حرکاتش خیره شدی...
آهی کشید و موهات رو نوازش کرد : یادته دفعه قبل چی گفتم بابونه؟... گفتم تو فقط ی موجود رقت انگیزی که از روی ناچار مجبورم تحملش کنم...
ولی دروغ گفتم!
فقط ... فقط من نمیخواستم غرورم رو بخاطر حسی که داشتم کنار بزارم فرشته کوچولو...
من... تاحالا این حسو نسبت به کسی نداشتم!
حتی نمیدونستم اسمش چیه!
فقط سعی میکردم کنارش بزنم و غرورِ لعنتیمو حفظ کنم ... ولی مگه اون دوتا چشمای تیله ایت اجازه میدن دخترم؟
خم شد تا هم قد بشید و مستقیم به چهره ی نگران، متعجب و ترسیدت ات نگاه کرد: ولی تو... تو با همین هیکل فسقلی باعث شدی جئون جونگکوک یک شبه عوض بشه...!
تو جادوگری بابونه؟...
با انگشت شستش خالِ کنار لبت رو لمس کرد : کی فکرش و میکرد جئون جونگکوک با اون همه قدرت و غرور... فقط بخاطر نبودنِ دخترش عین بچه ها نق بزنه؟ حتی... حتی به کسی که توی خیابون از کنارِ دخترش رد میشه هم حسودی کنه؟...
تو حسی بهم میدی که هیچ آدمی نداده... لمس دستای تو تنها چیزیه که نمیذاره عقلمو از دست بدم بابونه... و عشق تو... تنها چیزیه که بهش التماس میکنم!
میشه توهم دوستم داشته باشی بابونه کوچولو؟...حتی اگه دروغ باشه... بازم باورش میکنم... بهم دروغای قشنگ بگو... بگو که دوستم داری...
نا خودآگاه لبخندی روی لبهات نشست...
با دیدن لبخندت ذوق زده به چشمات نگاه کرد و بعد تنتو به سمت خودش کشید، سرشو داخل موهات برد... درحالی که داشت بوی تورو وارد ریه هاش میکرد گفت: دلم تا خرخره فقط تورو میخواد بابونه من...بوی تو، بغلت، لمست و همه چیزِ تو...
ممنونم از ستایش بابت ایده اش:)
ببخشید ... خیلی خیلی خیلی دیر شددد!!!
بخدا من بد قول نیستمممم
شرایط نمیذاره به قولم عمل کنممم
- ۲۵.۷k
- ۱۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط