پارت ششم لحظههایپنهان

پارت ششم ـ #لحظه_های_پنهان

چشمای مرد مرموز توی نور کم برق می‌زد. نگاهش سنگین بود، کاریزماتیک، و بی‌رحمانه جذاب. همون‌طور که بی‌صدا قدم برمی‌داشت، فاصله‌ش با تو کمتر و کمتر می‌شد.

نفس توی سینه‌ت حبس شده بود.
قلبت با شدت به قفسه سینه‌ت می‌کوبید...
صدای پاهات روی زمین خشک شده بود. نمی‌تونستی حتی یه قدم عقب بکشی... یه جادوی ناپیدا انگار اسیرت کرده بود.

مرد مرموز خم شد، دستش آروم کنار صورتت نشست، چشماش ثابت روی لب‌های تو قفل شده بود.
زمزمه کرد:
ـ "میدونی... تو از قبل برای من بودی..."

صدای بمش مثل آتیش روی پوستت می‌نشست.
نفسش گرم بود... فاصله‌تون فقط چند سانت شده بود.
قلبت داشت منفجر میشد...

چشمهات ناخودآگاه بسته شد...
همه چیز توی اون لحظه متوقف شد...
فقط صدای نفس‌های کوتاه تو و اون توی اتاق پیچیده بود.

لب‌هاش نزدیک‌تر شد... اونقدری که گرمای حضورش رو کاملاً حس می‌کردی...

و درست همون لحظه...

در با شدت باز شد!

ـ "اریساااا!"

صدای خشمگین جیمین فضای خالی بین لب‌هاتون رو منفجر کرد.
چشمهات هراسان باز شد... نگاهت افتاد به جیمین که توی چارچوب در ایستاده بود.
چشماش پر از ناباوری و خشم بود... لب‌هاش نیمه‌باز مونده بودن...

مرد مرموز آروم عقب کشید. یه لبخند نصفه‌نیمه روی لب‌هاش نشست... لبخندی که بیشتر از محبت، بوی تهدید می‌داد.

جیمین یه قدم جلو اومد، صدای لرزونش این بار آرومتر شد:
ـ "تو... تو با اون بودی؟"

دلت ریخت... چیزی توی چشمای جیمین شکسته بود...
و تو... بدون اینکه بدونی چطور باید توضیح بدی، فقط نگاهش کردی....

اگه جای اریسا بودین چیکار #میکردین؟!
دیدگاه ها (۲۶)

امیدوارم تا سال بعد، همونطور که جیمین از دل تاریکی‌ها روشنای...

#تولدم_مبارک_نباشه

پارت پنجم - #لحظه_های_پنهان دستت روی دستگیره خشک شده بود. چش...

خب خب ، وقتشه بدونم چقد راضین ازم؟ صادقانه رأی بدین خوشگلا! ...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 93 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩اما...

پارت : ۳۰

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 21ویو جیهوپمهم نیست... ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط