مهتاب قدم می زند در حیاط خانهچشم انتظارم است؛ دلتنگ شعرهایم ...مدام دستهایش را گره می زند ،زیر لب فقط خدا می داند چه می گوید ...حال مرا می فهمد ؛شایدبرای آمدنت صلوات ختم می کند ، شاید ...