Pt
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt²⁹"
یکم به خودم فشردمش و سمت ماشین رفتم.
شینجه طبق معمول سمت راستم کمی عقب تر با نیم متر فاصله میومد...
شینجه: قربان؟!
بدون نگاه کردن بهش خشک و جدی جواب دادم:
کوک: _بگو...
شینجه: آقا... واقعا میخواید این دختر بچه رو با خودتون...
کوک: _هیششش، یکم دیگه تو کارم دخالت کنی مجبور میشم یه گلوله حرومت کنم پس خفه شو.
وقتی خفه خون گرفت توجه ام به انگشت های کوچیکی جلب شد که آروم نوک پیرسینگ ل..بم رو لمس میکرد!
ناری: آقا... این شیه؟! یعنی چیه؟!
خنده ام رو بابت بانمک بازیهاش کنترل کردم و گفتم:
کوک:_ مثل گوشواره خودتونه... گوشواره داری که!...
ناری: ندارم
نگاهی به صورتش کردم و متعجب گفتم:
کوک:_ چی نداری؟!
ناری: گوشمو سوراخ نکردم خو..
کوک: _این که خیلی بده... دختر کوچولو خیلی با گوشواره های براق خوشگل میشن...
با نوک انگشت های نرمش گوشم رو گوشواره روش رو لمس کرد و گفت:
ناری: ولی خیلی خوشتیپی!
ناخداگاه خندیدم و درحالی که ناری رو سوار کردم و خودمم سوار ماشین شدم گفتم:
کوک:_ نه بابا؟! خوش سلیقه ای...
وجدان: بچه هم بچه های قدیم:/
بین راه بیشتر و وسیله های ماشین رو نگاه میکرد.
یه وروجکِ فوضول.. عالیه.. از چرم صندلی ها تا تلوزیون کوچیک پشت صندلی و زیر صندلی رو چک کرده بود.
در آخرم پشت کمرم اسلحه ام رو با فوضولی نگاه کرد و چندتا سوال پرسید...
اما من بچها رو اونقدری دوست داشتم که خسته نشم.
یکم به خودم فشردمش و سمت ماشین رفتم.
شینجه طبق معمول سمت راستم کمی عقب تر با نیم متر فاصله میومد...
شینجه: قربان؟!
بدون نگاه کردن بهش خشک و جدی جواب دادم:
کوک: _بگو...
شینجه: آقا... واقعا میخواید این دختر بچه رو با خودتون...
کوک: _هیششش، یکم دیگه تو کارم دخالت کنی مجبور میشم یه گلوله حرومت کنم پس خفه شو.
وقتی خفه خون گرفت توجه ام به انگشت های کوچیکی جلب شد که آروم نوک پیرسینگ ل..بم رو لمس میکرد!
ناری: آقا... این شیه؟! یعنی چیه؟!
خنده ام رو بابت بانمک بازیهاش کنترل کردم و گفتم:
کوک:_ مثل گوشواره خودتونه... گوشواره داری که!...
ناری: ندارم
نگاهی به صورتش کردم و متعجب گفتم:
کوک:_ چی نداری؟!
ناری: گوشمو سوراخ نکردم خو..
کوک: _این که خیلی بده... دختر کوچولو خیلی با گوشواره های براق خوشگل میشن...
با نوک انگشت های نرمش گوشم رو گوشواره روش رو لمس کرد و گفت:
ناری: ولی خیلی خوشتیپی!
ناخداگاه خندیدم و درحالی که ناری رو سوار کردم و خودمم سوار ماشین شدم گفتم:
کوک:_ نه بابا؟! خوش سلیقه ای...
وجدان: بچه هم بچه های قدیم:/
بین راه بیشتر و وسیله های ماشین رو نگاه میکرد.
یه وروجکِ فوضول.. عالیه.. از چرم صندلی ها تا تلوزیون کوچیک پشت صندلی و زیر صندلی رو چک کرده بود.
در آخرم پشت کمرم اسلحه ام رو با فوضولی نگاه کرد و چندتا سوال پرسید...
اما من بچها رو اونقدری دوست داشتم که خسته نشم.
- ۲.۶k
- ۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط