الکی میگفت نمیدونم عشق چیه فک میکرد من ندیدم صبح یواشکی

الکی میگفت نمیدونم عشق چیه. فک میکرد من ندیدم صبح یواشکی دو قاشق عشق ریخت تو لیوان چای هم زد،بعد لبخندشو جمع و جورکرد آورد داد دستم گفت واسه خودم ریختم واسه تو ام ریختم.ولی هرکسی نمیدونست من چای رو فقط با شکر میخورم.میدونست؟همین دم ظهری.پاشد پنجره رو باز کرد دستاش بو عشق گرفته بود. بهش گفتم یه بویی میاد گفت بوی اقاقیای پشت پنجره س.دم پنجره وایسادم اون که دور شد دیگه هیچ بویی نمیومد.
سرشب حتی دونه های عشق وسط بادمجونایی که سرخ کرده بودو انکار میکرد.میگفت خول شدی.
دلم میخواست محکم بغلش کنم بگم خُل تویی که با اون چشات این همه عشقو تو سر و صورتت نمیبینی لعنتی!!!

#بهار_خانی
دیدگاه ها (۱)

هیچ چیز از خدا پنهان نمی ماند هیچگاهاز همان روز که تو آمدیاز...

کانتکتِ موبایلم را ورق میزنمهرچه به انتهایش نزدیکتر میشوم،آد...

چقدر دلم میخواست با همدیگر زیر یک سقف باشیم و از زندگی لذت ب...

دوتا جوجه داشتماز هم که جدا می‌شدنانقد صدا می‌کردنجیک جیک می...

به نام خدا...پارت ۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط