پارت

#پارت۵۷
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_چیشدمادرخب اون چایی بی صاحابواروم بخورازدستت نمیگیرن که
بازم سرفه کردم تاطبیعی جلوه بده مامانم ازهمجابی خبربلندشدرفت اب بیاره
تامامان رفت اکتای دوباره نیشخندی زد
_خفه نشی حالا،هه میدونم نگران نبودی خیالت راحت
سرموپایین انداختم حرفی نداشتم بزنم مامان بایه لیوان اب اومدسمتم ابوازش گرفتمویه نفس بالادادم
_خوبی مادر
_خوبم دستت دردنکنه
**مامان رفت شام قرمه سبزی باربزارع منم خودمومشغول یه سریال بیخودکردم
ولی حواسم شیش دنگ به اکتای بودکه کلافه بلندشدرفت توحیاط
باکنجکاوی اروم رفتم پشت سرش متوجهم نشدشماره ای گرفتوگوشیوگذاشت دم گوشش
_سلام کوفت سلامودرد این کصشعراچیه میفرستی به من هزاربارگفتم من باتودیگه کاری ندارم یلدا
_.................
_دهنتوببندنپروسط حرفم،خوب گوشای کرتوبازکن برای باراخرمیگم یه باردیگه شمارتوروگوشیم ببینم یابیایی دم شرکتوخونه ام باباتوکه اخراج میکنم هیچ دهن خودتم باقانون سرویس میکنم بابات ک قانونوخوب بلده ایجادمزاحمت زندان دارعه فکرکنم خیلی دوسش داری
_............
_من حرفموزدم حالاتوهرطور مایلی فک کن ،،،کیرم تواولواخرت دادنزن کوصکش پدر
به دنباله ی حرفش گوشیوقطع کرد
سریع رفتم توبایلدا انقدبدحرف میزد یعنی کات کرده باهاش ناخداگاه ازاین فکرلبخندی رولبام نشست ولی تابلونکردمو دوباره سرجام نشستم بعدازچندمین بالاخره اومد
اخماش حسابی توهم بود
اومدنشست کنارم ،مبل سه نفره بودوبزرگ پس فاصلمون تاحدودی زیادبود
خیره بهTVبودموفکرم درگیرحرفای اکتای بود
چیزی ازفیلم نمیفهمیدم
باصدای اکتای دم گوشم هینی ازترس کشیدم
_فیلم خیلی وقته تموم شده فضول کوچولو
برگشتم سمتشوبااخم نگاش کردم
_چی میگی واسه خودت
اشاره به تلوزیون کرد راست میگفت پیام بازرگانی بود
_دارم میگم وقتی توجه نمیکنی الکی چشاتوخسته نکن
*درحالی که به سمت اتاقش میرفت چشمکی زدوادامه داد
_گوش وایسادن کاری خوبی نیس خانم دکتر
بی توجه ب چهرهی مات زدم رفت تواتاق سابقشودرم بست
اون لعنتی پشت سرشم چشم داشت وگرنه من نه سروصدایی کردم نه تودیدبودم
هوفف خیلی بدضایعم کرد باحرص کانالاروجابه جاکردم که زنگ خونه به صدا دراومد مامان اومدتوهالورفت سمت ایفون پس باخیال راحت نشستم سرجام
_بله             _.........
_تویی مادربیاتو
باتعجب به مامان نگاه کردم
_کی بودمامان
_ایمان بود
باچشای گردشده نگاش کردم وای اصلا ایمانوبه کل فراموش کرده بودم اکتایهنوزخبرنداشت خدابه خیرکنه
مامانم انگارحواسش نبودکه زدروی دستش
_وای اصلااکتایویادمون رفت شربپانکنه خوبه
دیدگاه ها (۰)

#پارت۵۸#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالبااسترس بهم نگاه میکرد...

#پارت۵۹#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال_شام حاضره بیابریم میز...

#پارت۵۶#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالبه معنای واقعی خسته شد...

#پارت۵۵#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالدیوونه ای نثارش کردموب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط