آزمایش عشق
part4
چشمام سیاهی رفتن و برای یک لحظه ریه هام از کار افتاد...
انگار اونم از این پیام توی شک بود ....
دقیق پنج دقیقه به صفحه لبتاب خیره موندم
اون پیامو هزار بار خوندم ...
به تک تک کلماتش فکر کردم ...
چشمامو باز و بسته میکردم به امید اینکه تمام این لحظات خواب باشن ....
اما نبود.
هنوز نفس کشیدن برام سخت بود ...
اما با فکری که یهو توی مغزم صدا کرد به یک چیزی پی بردم ....
شوگا چون آدم مهمی بود بنابراین دشمنای زیادی هم داشت .... این یک چیز طبیعی بود ...
شاید این پیام از طرف همون دشمناست ...
اره صدرصد. همینه ....
آ.ت بیا فکر بد نکنیم ... شوگا هیچ وقت کار بدی در حق من نمیکنه ....
اون منو خیلی دوست داره ....
(((مثل همیشه به طور مزخرفی در خال امید دادن به خودم بودم ....)))
دیگه هیچ جونی برام نمونده بود ....
دلم میخاست الان شوگا مثل همیشه بود ..
میومد کنارم میشست و منو بغلش میکرد و گرمی اون آغوشش رو به رگ هام تزریق میکرد....
اما حیف که نبود... عوض شده بود ...
از بس غرق افکارم بودم که نفهمیدم ساعت ۱۲ شده ...
هنوز شوگا نیومده بود ..
تصمیم گرفتم برم و بخوابم ...»»»
✨از زبان شوگا:«✨
از خونه رفتم بیرون و خواستم که سوار ماشین بشم ....
اما یاد نگاه های پر از غم و مظلوم آ.ت افتادم ...
من با بی رحمی زیاد داشتم ناراحت و نابودش میکردم ....
من چم شده بود ..؟
چرا داشتم با زندگی خودم و اون همچنین میکردم ....
توی فکر بودم که دستای کالورا دور کمرم حلقه شد :«
کالورا:« چیکار میکنی اوپا؟!
««« دستاش رو از دور کمرم باز کردم... نمیدونم اما به غیر از آ.ت به هیچکی عادت نداشتم بهش گفتم :«
شوگا :« ا...ممم هیچی دارم میرم خونه...
کالورا:« نمیشه پیش من بمونی ؟!
شوگا:« نه متاسفم... آ.ت تنهاس!
کالورا:« مگه هنوز دوستش داری؟ همش ب فکر اونی !
««« بدون توجه به حرفاش و فقط با یک چشمک بهش سریع سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم ...
به سمت اتاق رفتم ...
آ.ت خواب بود ... مثل همیشه شبیه یک فرشته بالشت منو بغل کرده بود ...
کنارش دراز کشیدم ....
میخواستم بغلش کنم اما انکار حسی مثل عذاب وجدان یا چیز دیگه ای مانع من میشد ...
نفساش منظم نبود ... و این منو نگران میکرد ...
چون همیشه وقتی استرس داشت اینطوری میشد ....»
فردا صبح از زبان آ.ت:«
از خواب پریدم و نگاهی به اطراف انداختم ...
شوگا نبود ...
یعنی دیشب نیومده؟؟؟؟
از جام بلند شدم و رفتم به سمت حال و آشپزخونه ...
یهو نگاهم خورد به کاغذی که به در یخچال چسبیده بود ...
روی کاغذ نوشته بود :«
چشمام سیاهی رفتن و برای یک لحظه ریه هام از کار افتاد...
انگار اونم از این پیام توی شک بود ....
دقیق پنج دقیقه به صفحه لبتاب خیره موندم
اون پیامو هزار بار خوندم ...
به تک تک کلماتش فکر کردم ...
چشمامو باز و بسته میکردم به امید اینکه تمام این لحظات خواب باشن ....
اما نبود.
هنوز نفس کشیدن برام سخت بود ...
اما با فکری که یهو توی مغزم صدا کرد به یک چیزی پی بردم ....
شوگا چون آدم مهمی بود بنابراین دشمنای زیادی هم داشت .... این یک چیز طبیعی بود ...
شاید این پیام از طرف همون دشمناست ...
اره صدرصد. همینه ....
آ.ت بیا فکر بد نکنیم ... شوگا هیچ وقت کار بدی در حق من نمیکنه ....
اون منو خیلی دوست داره ....
(((مثل همیشه به طور مزخرفی در خال امید دادن به خودم بودم ....)))
دیگه هیچ جونی برام نمونده بود ....
دلم میخاست الان شوگا مثل همیشه بود ..
میومد کنارم میشست و منو بغلش میکرد و گرمی اون آغوشش رو به رگ هام تزریق میکرد....
اما حیف که نبود... عوض شده بود ...
از بس غرق افکارم بودم که نفهمیدم ساعت ۱۲ شده ...
هنوز شوگا نیومده بود ..
تصمیم گرفتم برم و بخوابم ...»»»
✨از زبان شوگا:«✨
از خونه رفتم بیرون و خواستم که سوار ماشین بشم ....
اما یاد نگاه های پر از غم و مظلوم آ.ت افتادم ...
من با بی رحمی زیاد داشتم ناراحت و نابودش میکردم ....
من چم شده بود ..؟
چرا داشتم با زندگی خودم و اون همچنین میکردم ....
توی فکر بودم که دستای کالورا دور کمرم حلقه شد :«
کالورا:« چیکار میکنی اوپا؟!
««« دستاش رو از دور کمرم باز کردم... نمیدونم اما به غیر از آ.ت به هیچکی عادت نداشتم بهش گفتم :«
شوگا :« ا...ممم هیچی دارم میرم خونه...
کالورا:« نمیشه پیش من بمونی ؟!
شوگا:« نه متاسفم... آ.ت تنهاس!
کالورا:« مگه هنوز دوستش داری؟ همش ب فکر اونی !
««« بدون توجه به حرفاش و فقط با یک چشمک بهش سریع سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم ...
به سمت اتاق رفتم ...
آ.ت خواب بود ... مثل همیشه شبیه یک فرشته بالشت منو بغل کرده بود ...
کنارش دراز کشیدم ....
میخواستم بغلش کنم اما انکار حسی مثل عذاب وجدان یا چیز دیگه ای مانع من میشد ...
نفساش منظم نبود ... و این منو نگران میکرد ...
چون همیشه وقتی استرس داشت اینطوری میشد ....»
فردا صبح از زبان آ.ت:«
از خواب پریدم و نگاهی به اطراف انداختم ...
شوگا نبود ...
یعنی دیشب نیومده؟؟؟؟
از جام بلند شدم و رفتم به سمت حال و آشپزخونه ...
یهو نگاهم خورد به کاغذی که به در یخچال چسبیده بود ...
روی کاغذ نوشته بود :«
- ۳.۳k
- ۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط