یک روز به تو زنگ می زنم
یک روز به تـو زنگ می زنـم ...
و آن روز حتمـا از لحـن صـدای من ...
خواهـی فهمیـد ...
که چقـدر ایـن سالـها را ...
اشتـباه ادامه دادی ...
و چقـدر نیاز داشتی به برگشتنـم ...
به ساختـن هـر آنچه ...
که از هم پاشیـده بودی...
با تو قرار خواهـم گذاشـت ...
در کافه ای که بارها ...
به شانه ات تکیه دادم ...
و هـزاران عکس مشترک با من داری ...
در زاویه ای از لبخنـد ....
اشک ...
خستـگی ...
با تو قرار خواهـم گذاشت ...
راس ساعـت همیشـگی ...
و میخواهـم اگر زودتـر از من رسیـدی ...
همـان سفارش همیشگی را بدهـی ...
و همـان رنگ پیراهـن را بپوشـی ...
و ریشـت را همـان مدل که ...
دوست داشتـم بتراشی ...
و بعد تو قبول می کنی ...
و تو با هزاران امید قبول می کنی ...
و جان می گیـری ....
از آن همه عشق که هنوز در مـن مانده ...
تو می رسـی ...
و سفارش می دهـی ...
و خیره می مانـی به در ...
و نیم ساعت می گذرد ....
و یک ساعت می گذرد ...
و شمـاره ام را می گیـری ....
و خاموشم ....
و دو ساعـت میگذرد ...
و سه ساعت می گذرد ...
و تو امید داری اما می گذرد ...
و کافه را می بندنـد ...
و من نیامـده ام ...
و من واقعا نیامده ام ...
و من نخواهم آمد و تو می فهـمی ...
وتو آن روز بلاخـره می فهـمی....
و آن روز حتمـا از لحـن صـدای من ...
خواهـی فهمیـد ...
که چقـدر ایـن سالـها را ...
اشتـباه ادامه دادی ...
و چقـدر نیاز داشتی به برگشتنـم ...
به ساختـن هـر آنچه ...
که از هم پاشیـده بودی...
با تو قرار خواهـم گذاشـت ...
در کافه ای که بارها ...
به شانه ات تکیه دادم ...
و هـزاران عکس مشترک با من داری ...
در زاویه ای از لبخنـد ....
اشک ...
خستـگی ...
با تو قرار خواهـم گذاشت ...
راس ساعـت همیشـگی ...
و میخواهـم اگر زودتـر از من رسیـدی ...
همـان سفارش همیشگی را بدهـی ...
و همـان رنگ پیراهـن را بپوشـی ...
و ریشـت را همـان مدل که ...
دوست داشتـم بتراشی ...
و بعد تو قبول می کنی ...
و تو با هزاران امید قبول می کنی ...
و جان می گیـری ....
از آن همه عشق که هنوز در مـن مانده ...
تو می رسـی ...
و سفارش می دهـی ...
و خیره می مانـی به در ...
و نیم ساعت می گذرد ....
و یک ساعت می گذرد ...
و شمـاره ام را می گیـری ....
و خاموشم ....
و دو ساعـت میگذرد ...
و سه ساعت می گذرد ...
و تو امید داری اما می گذرد ...
و کافه را می بندنـد ...
و من نیامـده ام ...
و من واقعا نیامده ام ...
و من نخواهم آمد و تو می فهـمی ...
وتو آن روز بلاخـره می فهـمی....
- ۲۶۱
- ۱۵ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط