ویو جنا
𝗥𝗲𝘃𝗲𝗻𝗴𝗲 𝗼𝗿 𝗹𝗼𝘃𝗲?
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۲۸
[ویو جنا]
با احساس اینکه انگار باری از دوشم برداشته شده بیدار شدم.
جونگکوک نبود.
رو تخت ولو شد
دستام و جلویه صورتم گذاشتم.
جنا:بیا وا دادی رفت،دیگه با چه رویی میخوای بری سر خاک مامان بابات؟
از جام بلند شدم و هودی و تا حد امکان پایین کشیدم.
الان یعنی از اتاق برم بیرون؟
الیا هست؟
میبینه
یکم رو تخت نشستم که در اتاق باز شد
از ترس دیدن الیا بلند شدم که دیدم جونگکوکه.
جنا: وای ترسیدم.
کوک: علیک سلام.
نبابا بلد بود سلام بده؟
جنا:س.سلام..فکر کردم الیاست.
کوک: اون صبح زود رفت مهد کودک..
جنا: اها..
دیشب لباسام و گزاشته بودم خش شن.
جنا: من دیگه برم..باید برم سر کار کلا یادن رفته بودد..
سری به سمت لباسام رفتم که یادم افتدد زانوعه شلوارم پاره شد.
عه راستی زانوم
به پام نگاه کردم که چسب زخن بزرگی روش بود.
کوک: دیشب یادمون رفت.
دیگه برم سرم و بزارم بمیرم!؟
این واقعا با این مود جدیدش کسی نیست که ادم فکر کنه قاتله.
کوک: لباست و بنداز دور خودم میرسونمت.
امد سمتم که لباس و بگیره ناخودا گاه عقب رفتم.
جنا:...نه نمیخواد..
مودی و عجیب نگام کرد.
کوک:چیکار میکنی
دست پاچه گفتم:
_ چیکا..ر میکنم!؟
کوک: نمیخورمت که انقدر ترسیدی
جنا: من نترسی..دم.
نزدیکم شد
دقیقا همون موقعه ضربان قلبم رفت رو هزار..
لباسارو گرفت و خواست بندازه اشغالی.
نفسم و بیرون فرستادم.
کوک: مگه نمیخوای بری سر کارت!؟
از اتاق رفت که سری جلویه اینه موهام و برتب کردم.
ای دختره شلختهه..
و از اتاق زدم بیرون.
سوشرتش و برداشت و با همون وضع ساده خواست بیاد.
عجیبه که لباس رسمی تنش نیست..
جونگکوک دردپارکینگ و باز کرده بود.
هنوز بیرون داشت بارون میومد و هوا کامل ابری بود.
با صدایه بوقی که از پشتم امد سری برگشتم.
و از جلویه ماشین کنار رفتم.
از پارکینگ خارج شد.
که منم امدم بیرون تا اون دور بزنه.
سرم وبالا گرفتم داشت بارون زیاد میشد
کلاه هودی و سرم کردم.
ولی پایه برهنم کامل خیس شده بود.
جونگکوک دوباره بوق زد و اسمم و صدا کرد که سری دوییدم سمت ماشین و داخلش نشستم.
کوک: زیر بارون وایسادی دوباره خیس شی؟
همینطور که رانندگیش و میکرد.این و گفت.
جنا: حواسم نبود.
به رون پام نگاه کردم قطرات بارون خیسش کرده بود.
با استین هودی پاکش کردم.
تووراه بودیم که بارون شدت گرفت.
کوک: بریم دنبال الیا؟
جنا:هاااا!؟
کوک: چیه؟مطمعنم از دیدنت خوش حال میشه.
جنا:دیشب به اندازه کافی مخفی نشدم؟
کوک: دو روز دیگه تولدشه..
جنا: واقعا..
کوک: میخوام الانکه میرم دنبالش یچییزی براش بخرم.تا روز تولدش همینطوری..
جنا: باشه، فقط چی میخوای بهش بگی؟
کوک: بهش بگو باهام دوستیم
جنا: اها
کوک: حالا پیاده شو
جنا: اینجا کجاست؟
کوک: اسباب بازی فروشی
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۲۸
[ویو جنا]
با احساس اینکه انگار باری از دوشم برداشته شده بیدار شدم.
جونگکوک نبود.
رو تخت ولو شد
دستام و جلویه صورتم گذاشتم.
جنا:بیا وا دادی رفت،دیگه با چه رویی میخوای بری سر خاک مامان بابات؟
از جام بلند شدم و هودی و تا حد امکان پایین کشیدم.
الان یعنی از اتاق برم بیرون؟
الیا هست؟
میبینه
یکم رو تخت نشستم که در اتاق باز شد
از ترس دیدن الیا بلند شدم که دیدم جونگکوکه.
جنا: وای ترسیدم.
کوک: علیک سلام.
نبابا بلد بود سلام بده؟
جنا:س.سلام..فکر کردم الیاست.
کوک: اون صبح زود رفت مهد کودک..
جنا: اها..
دیشب لباسام و گزاشته بودم خش شن.
جنا: من دیگه برم..باید برم سر کار کلا یادن رفته بودد..
سری به سمت لباسام رفتم که یادم افتدد زانوعه شلوارم پاره شد.
عه راستی زانوم
به پام نگاه کردم که چسب زخن بزرگی روش بود.
کوک: دیشب یادمون رفت.
دیگه برم سرم و بزارم بمیرم!؟
این واقعا با این مود جدیدش کسی نیست که ادم فکر کنه قاتله.
کوک: لباست و بنداز دور خودم میرسونمت.
امد سمتم که لباس و بگیره ناخودا گاه عقب رفتم.
جنا:...نه نمیخواد..
مودی و عجیب نگام کرد.
کوک:چیکار میکنی
دست پاچه گفتم:
_ چیکا..ر میکنم!؟
کوک: نمیخورمت که انقدر ترسیدی
جنا: من نترسی..دم.
نزدیکم شد
دقیقا همون موقعه ضربان قلبم رفت رو هزار..
لباسارو گرفت و خواست بندازه اشغالی.
نفسم و بیرون فرستادم.
کوک: مگه نمیخوای بری سر کارت!؟
از اتاق رفت که سری جلویه اینه موهام و برتب کردم.
ای دختره شلختهه..
و از اتاق زدم بیرون.
سوشرتش و برداشت و با همون وضع ساده خواست بیاد.
عجیبه که لباس رسمی تنش نیست..
جونگکوک دردپارکینگ و باز کرده بود.
هنوز بیرون داشت بارون میومد و هوا کامل ابری بود.
با صدایه بوقی که از پشتم امد سری برگشتم.
و از جلویه ماشین کنار رفتم.
از پارکینگ خارج شد.
که منم امدم بیرون تا اون دور بزنه.
سرم وبالا گرفتم داشت بارون زیاد میشد
کلاه هودی و سرم کردم.
ولی پایه برهنم کامل خیس شده بود.
جونگکوک دوباره بوق زد و اسمم و صدا کرد که سری دوییدم سمت ماشین و داخلش نشستم.
کوک: زیر بارون وایسادی دوباره خیس شی؟
همینطور که رانندگیش و میکرد.این و گفت.
جنا: حواسم نبود.
به رون پام نگاه کردم قطرات بارون خیسش کرده بود.
با استین هودی پاکش کردم.
تووراه بودیم که بارون شدت گرفت.
کوک: بریم دنبال الیا؟
جنا:هاااا!؟
کوک: چیه؟مطمعنم از دیدنت خوش حال میشه.
جنا:دیشب به اندازه کافی مخفی نشدم؟
کوک: دو روز دیگه تولدشه..
جنا: واقعا..
کوک: میخوام الانکه میرم دنبالش یچییزی براش بخرم.تا روز تولدش همینطوری..
جنا: باشه، فقط چی میخوای بهش بگی؟
کوک: بهش بگو باهام دوستیم
جنا: اها
کوک: حالا پیاده شو
جنا: اینجا کجاست؟
کوک: اسباب بازی فروشی
- ۳۱.۵k
- ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط