You are more important than food part
You are more important than food ! ( part 1 )
#changbin #stray_kids #takparty
بلاخره بعد از چند ساعت پشت میز ، زمان رفتنت رسیده بود
صندلی چرخداری که روش نشسته بودی را چرخاندی و کش و قورسی به بدنت دادی
بلاخره دست از تایپت کردن برداشته بودی و چشم هات را میتونستی کمی ببندی پلک هایت را روی هم گذاشتی و سرت را به صندلی تکیه دادی تا بلکه حداقل چند دقیقه استراحت بکنند.
تو یک کارمند در یک شرکت بودی ، شرکت مواد غذایی ، برای پروژه جدیدی که درست کرده بودی همه اش را در کامپیوترت در طول روز ، مینوشتی
بخاطر سر خم کردن ، تایپ کردن و نگاه کردن به صفحه روشن کامپیوتر خیلی خسته ات کرده بود
با یاد آوری اینکه چانگبین خونه اس و باید شام میگذاشتی
زود چشم هات را باز کردی ، به ساعت روی دیوار روبه روت نگاه کردی که دیدی ساعت ۲۰:۲۴ دقیقه اس
در طبقه ای که بودی ، فقط تو بودی ، زود کامیپوتر را خاموش کردی و سپس کیفت را همراه با کت آبی آسمانی ات که پشت صندلی اویزش کرده بودی را برداشتی
سوار آسانسور شدی و سپس دکمه پارکینگ رو فشار دادی
زمان زیادی واسهی غذا پختن نداشتی ، تصمیم گرفتی از بیرون ، یک شام حاضر بخری
از آنجایی که شوهرت غذا رو خیلی دوست داشت ، در این مورد یکمی نگران بودی که نکنه بخاطر دیر کردنت سرزنشت بکنه ؟
سوار ماشینت شدی و از پارکینگ خارج شدی ، مسیرت ، مسیر یک فست فود فروشی بود بعد از خرید غذا ، به سمت خانه ماشین را روندی .
" خانه "
رمز در خانه را زدی سپس در از چهارچوبه اش فاصله گرفت وارد خانه شدی ، راه پله تاریک بود اما میتونستی به خوبی صدای خنده های پسر کوچولوت رو بشنوی ، با شنیدن صدای نازک و نازش لبخندی روی لب هات شکل گرفت
انگار دوتاشونم از حضور تو با خبر نبودند
از پله های کاشی شده بالا رفتی و بعدش در را باز کردی ، با دیدن شلوغی در هال خونه اخمات توی هم رفت
= این خونه چرا انقدر بهم ریخته اس ؟
همراه با غذا کامل وارد شدی و بعدش در را بستی
با دیدنت پسرت که سطل به سرش گذاشته و یکی رومیزِ،میز غذا خوری را پشتش بسته است و یک شمشیر اسباب بازی که براش خریده بودی را بر دست دارد لبخندی زدی
به سمتت آمد و گفت
÷ داشتم با آدم های شرور میجنگیدم
بغلش کردی و گفتی
= تونستی بکشیشون؟
لبخند بازیگوشی زد و گفت
÷ اره همشون رو کشتم
نگاهی به اطراف کردی و گفتی
= پدرت نیومده ؟
قبل از اینکه پسر کوچولو جواب بده ، صدایی از آشپز خانه شنیدی که میگفت : " خونه ام عزیزم "
با شنیدن صداش که از آشپز خانه میآمد، پیتزا را روی میز گذاشتی و بعدش وارد آشپز خانه شدی
#changbin #stray_kids #takparty
بلاخره بعد از چند ساعت پشت میز ، زمان رفتنت رسیده بود
صندلی چرخداری که روش نشسته بودی را چرخاندی و کش و قورسی به بدنت دادی
بلاخره دست از تایپت کردن برداشته بودی و چشم هات را میتونستی کمی ببندی پلک هایت را روی هم گذاشتی و سرت را به صندلی تکیه دادی تا بلکه حداقل چند دقیقه استراحت بکنند.
تو یک کارمند در یک شرکت بودی ، شرکت مواد غذایی ، برای پروژه جدیدی که درست کرده بودی همه اش را در کامپیوترت در طول روز ، مینوشتی
بخاطر سر خم کردن ، تایپ کردن و نگاه کردن به صفحه روشن کامپیوتر خیلی خسته ات کرده بود
با یاد آوری اینکه چانگبین خونه اس و باید شام میگذاشتی
زود چشم هات را باز کردی ، به ساعت روی دیوار روبه روت نگاه کردی که دیدی ساعت ۲۰:۲۴ دقیقه اس
در طبقه ای که بودی ، فقط تو بودی ، زود کامیپوتر را خاموش کردی و سپس کیفت را همراه با کت آبی آسمانی ات که پشت صندلی اویزش کرده بودی را برداشتی
سوار آسانسور شدی و سپس دکمه پارکینگ رو فشار دادی
زمان زیادی واسهی غذا پختن نداشتی ، تصمیم گرفتی از بیرون ، یک شام حاضر بخری
از آنجایی که شوهرت غذا رو خیلی دوست داشت ، در این مورد یکمی نگران بودی که نکنه بخاطر دیر کردنت سرزنشت بکنه ؟
سوار ماشینت شدی و از پارکینگ خارج شدی ، مسیرت ، مسیر یک فست فود فروشی بود بعد از خرید غذا ، به سمت خانه ماشین را روندی .
" خانه "
رمز در خانه را زدی سپس در از چهارچوبه اش فاصله گرفت وارد خانه شدی ، راه پله تاریک بود اما میتونستی به خوبی صدای خنده های پسر کوچولوت رو بشنوی ، با شنیدن صدای نازک و نازش لبخندی روی لب هات شکل گرفت
انگار دوتاشونم از حضور تو با خبر نبودند
از پله های کاشی شده بالا رفتی و بعدش در را باز کردی ، با دیدن شلوغی در هال خونه اخمات توی هم رفت
= این خونه چرا انقدر بهم ریخته اس ؟
همراه با غذا کامل وارد شدی و بعدش در را بستی
با دیدنت پسرت که سطل به سرش گذاشته و یکی رومیزِ،میز غذا خوری را پشتش بسته است و یک شمشیر اسباب بازی که براش خریده بودی را بر دست دارد لبخندی زدی
به سمتت آمد و گفت
÷ داشتم با آدم های شرور میجنگیدم
بغلش کردی و گفتی
= تونستی بکشیشون؟
لبخند بازیگوشی زد و گفت
÷ اره همشون رو کشتم
نگاهی به اطراف کردی و گفتی
= پدرت نیومده ؟
قبل از اینکه پسر کوچولو جواب بده ، صدایی از آشپز خانه شنیدی که میگفت : " خونه ام عزیزم "
با شنیدن صداش که از آشپز خانه میآمد، پیتزا را روی میز گذاشتی و بعدش وارد آشپز خانه شدی
- ۱۰.۶k
- ۱۷ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط