پارت ۷۸
۳ماه بعد
از گالریش بیرون اومد و با شور و شوق سوار ماشینش شد و مسیری که توی این مدت مثل کف دستش بلد بودتش رو طی کرد.
چند دقیقه پیش بود که یه قرار داد نویسندگیه جدید رو امضا کرد و همراه باهاش یکی از طرح هاش رو به قیمت عالی فروخت و الان هم به سمت مورد اعتماد ترین فردش توی دنیا میرفت تا این خبر خوش رو با اون هم به اشتراک بزاره.
میشه گفت حدود ۳ ماه پیش بود که با زنگی که تلفن دازای خورد رنگ زندگیشون عوض شد.
چویا*اون روزی که نیکولای گفت به مطبش برم تا باهاش راجب حملات و اتفاقاتی که افتاده صحبت کنم رو باید جزوی از بهترین روزای زندگیم در نظر بگیرم.
البته بعد از اون روزی که با دازای آشنا شدم.
با اینکه اولش کلی مقاوت کردم و گفتم نمیرم اما دازای تونست راضیم کنه که فقط همین یه بار رو برم و اگه خوب نبود دیگه نرم و چقدر ازش ممنونم که اون موقع منو قانع کرد که برم.
چون بعد از اون جلساتی که رفتم احساس سبکیه بیشتری کردم.
کمتر عصبانی میشدم و حمله بهم دست میداد و راحت تر با مشکلاتم کنار اومدم.
و مهم تر از همه
میتونستم راحت تر راجب احساساتم با دازای حرف بزنم و رابطمون رو خیلی جلو ببرم.
بعضی اوقات از این بابت که چرا زودتر نرفتم و باعث شد رابطه بینمون سخت تر پیش بره عذاب وجدان بگیرم اما فهمیدم الانه که مهمه و میتونم جبرانش کنم پس کمتر به گذشته فکر کردم و بیشتر رو حال تمرکز کردم.
هنوزم رابطم با پدر دازای جالب نیست و تعریفی نداره اما تونستم کمی فقط کمی با مادرم بهتر بشم...میشه گفت در حد چند قدم کوچیک اما باز بهتر از هیچیه
مگه نه؟
نیکولای و فئودور هم توی این راه بهم کمک کردن و از اونها هم خیلی ممنونم و حتما براشون جبران میکنم.
اما کسی که برای من نقش بزرگتری داشت دکل مخابراتی مورد علاقم دازای بود.
با اینکه خودش اینو قبول نداره اما واقعیته.
اون توی این چند ماه با همه شرایط من کنار اومد و حتی یک بار هم اعتراض نکرد. حتی برعکس من کسی بودم که جاش اعتراض میکردم و میگفتم چه طوریه که حوصلهات میگیره با این همه ساز من برقصی اما اون فقط یه جواب بهم میداد:
اینکه توی راه بهتر شدنت کمکت کنم باعث ناراحتیه من نمیشه برعکس باعث شور و خوشحالیه من میشه.
من فقط زمانی ناراحت میشم که تو توی وضعی که حالت بده بمونی و بهتر نشی مو حنایی من.
و همون لحظه من دیگه حرفی نداشتم که بزنم.
اون عوضی همیشه خوب بلده آدم رو با حرفاش متحیر کنه.
البته بایدم گفت بخاطر همین زبونشه که از زیر دست من سالم در رفته.
اما علاوه بر همه اینا همچنان آدم دوست داشتنیه منه و همیشه هم همینطور میمونه
دازای*دردونه من این مدته حالش از قبل خیلی بهتره...بهتر به معنای واقعی کلمه چهرهاش خندونه ، چشمای دریاییاش میدرخشه ، دوباره پر انرژی شده و البته اینم بگم دوباره برگشته به فاز بیاعصابیش اما اعتراف میکنم بیشتر بخاطر حرص هایی هستش که من بهش میدم اما اینو عمرا بهش اعتراف کنم.
هنوزم رابطمون با پدرم شکرآب هستش و انگار قصد بهتر شدن نداره اما در رابطه با مادر چویا برعکسه.
چویا تونسته با مادرش ارتباط بگیره و چند قدم بهم نزدیک تر بشن و این واقعا عالیه
خیلی براش خوشحالم چون که بالاخره به شادی که لیاقتشه رسیده و بخاطر اینکه تونستم توی این راه نقشی داشته باشم خوشحال تر و شادترم.
خودش چند بار بهم گفت چه طوریه که همه جوره تحملش میکنم اما من در حقیقت تحملش نمیکردم.
چون وقتی آدم عاشق کسی باشه تو همه شرایط باهاشه نه اینکه تحملش کنه.
من چه اون زمانایی که چویا کفری میشد و میخواست همه چیز رو داغون یا روزایی که یه گوشه ساکت و آروم مینشست کنارش بودم چون میخواستم حالش رو بهتر کنم تا باهم بخندیم و باهم شاد باشیم.
و حالا که به این خواستهام رسیدم خواسته جدیدی دارم و اونم اینه که این خوشحالی رو تا آخر عمرم با چویا داشته باشم و حتی یه فکرایی تو سرم دارم.
در حال برنامه چیدن برای آیندشون تو دفترش بود که با باز شدن در مجبور شد از اون خیالات دست بکشه و به دنیای واقعی برگرده.
چهرهاش رو جدی کرد تا اگه پدرش اومد فکر نکنه که به کار دیگهای فکر میکرده.
و با چیزی مواجه شد که از تمام تصوراتش و خیالاتش زیباتر بود.
موحنایی قلبش با چهره خندون اومده بود و انگاری توی اون لبخند خبر های خوشی پنهان بود.
مشتاق نظر و لایک دوستان
از گالریش بیرون اومد و با شور و شوق سوار ماشینش شد و مسیری که توی این مدت مثل کف دستش بلد بودتش رو طی کرد.
چند دقیقه پیش بود که یه قرار داد نویسندگیه جدید رو امضا کرد و همراه باهاش یکی از طرح هاش رو به قیمت عالی فروخت و الان هم به سمت مورد اعتماد ترین فردش توی دنیا میرفت تا این خبر خوش رو با اون هم به اشتراک بزاره.
میشه گفت حدود ۳ ماه پیش بود که با زنگی که تلفن دازای خورد رنگ زندگیشون عوض شد.
چویا*اون روزی که نیکولای گفت به مطبش برم تا باهاش راجب حملات و اتفاقاتی که افتاده صحبت کنم رو باید جزوی از بهترین روزای زندگیم در نظر بگیرم.
البته بعد از اون روزی که با دازای آشنا شدم.
با اینکه اولش کلی مقاوت کردم و گفتم نمیرم اما دازای تونست راضیم کنه که فقط همین یه بار رو برم و اگه خوب نبود دیگه نرم و چقدر ازش ممنونم که اون موقع منو قانع کرد که برم.
چون بعد از اون جلساتی که رفتم احساس سبکیه بیشتری کردم.
کمتر عصبانی میشدم و حمله بهم دست میداد و راحت تر با مشکلاتم کنار اومدم.
و مهم تر از همه
میتونستم راحت تر راجب احساساتم با دازای حرف بزنم و رابطمون رو خیلی جلو ببرم.
بعضی اوقات از این بابت که چرا زودتر نرفتم و باعث شد رابطه بینمون سخت تر پیش بره عذاب وجدان بگیرم اما فهمیدم الانه که مهمه و میتونم جبرانش کنم پس کمتر به گذشته فکر کردم و بیشتر رو حال تمرکز کردم.
هنوزم رابطم با پدر دازای جالب نیست و تعریفی نداره اما تونستم کمی فقط کمی با مادرم بهتر بشم...میشه گفت در حد چند قدم کوچیک اما باز بهتر از هیچیه
مگه نه؟
نیکولای و فئودور هم توی این راه بهم کمک کردن و از اونها هم خیلی ممنونم و حتما براشون جبران میکنم.
اما کسی که برای من نقش بزرگتری داشت دکل مخابراتی مورد علاقم دازای بود.
با اینکه خودش اینو قبول نداره اما واقعیته.
اون توی این چند ماه با همه شرایط من کنار اومد و حتی یک بار هم اعتراض نکرد. حتی برعکس من کسی بودم که جاش اعتراض میکردم و میگفتم چه طوریه که حوصلهات میگیره با این همه ساز من برقصی اما اون فقط یه جواب بهم میداد:
اینکه توی راه بهتر شدنت کمکت کنم باعث ناراحتیه من نمیشه برعکس باعث شور و خوشحالیه من میشه.
من فقط زمانی ناراحت میشم که تو توی وضعی که حالت بده بمونی و بهتر نشی مو حنایی من.
و همون لحظه من دیگه حرفی نداشتم که بزنم.
اون عوضی همیشه خوب بلده آدم رو با حرفاش متحیر کنه.
البته بایدم گفت بخاطر همین زبونشه که از زیر دست من سالم در رفته.
اما علاوه بر همه اینا همچنان آدم دوست داشتنیه منه و همیشه هم همینطور میمونه
دازای*دردونه من این مدته حالش از قبل خیلی بهتره...بهتر به معنای واقعی کلمه چهرهاش خندونه ، چشمای دریاییاش میدرخشه ، دوباره پر انرژی شده و البته اینم بگم دوباره برگشته به فاز بیاعصابیش اما اعتراف میکنم بیشتر بخاطر حرص هایی هستش که من بهش میدم اما اینو عمرا بهش اعتراف کنم.
هنوزم رابطمون با پدرم شکرآب هستش و انگار قصد بهتر شدن نداره اما در رابطه با مادر چویا برعکسه.
چویا تونسته با مادرش ارتباط بگیره و چند قدم بهم نزدیک تر بشن و این واقعا عالیه
خیلی براش خوشحالم چون که بالاخره به شادی که لیاقتشه رسیده و بخاطر اینکه تونستم توی این راه نقشی داشته باشم خوشحال تر و شادترم.
خودش چند بار بهم گفت چه طوریه که همه جوره تحملش میکنم اما من در حقیقت تحملش نمیکردم.
چون وقتی آدم عاشق کسی باشه تو همه شرایط باهاشه نه اینکه تحملش کنه.
من چه اون زمانایی که چویا کفری میشد و میخواست همه چیز رو داغون یا روزایی که یه گوشه ساکت و آروم مینشست کنارش بودم چون میخواستم حالش رو بهتر کنم تا باهم بخندیم و باهم شاد باشیم.
و حالا که به این خواستهام رسیدم خواسته جدیدی دارم و اونم اینه که این خوشحالی رو تا آخر عمرم با چویا داشته باشم و حتی یه فکرایی تو سرم دارم.
در حال برنامه چیدن برای آیندشون تو دفترش بود که با باز شدن در مجبور شد از اون خیالات دست بکشه و به دنیای واقعی برگرده.
چهرهاش رو جدی کرد تا اگه پدرش اومد فکر نکنه که به کار دیگهای فکر میکرده.
و با چیزی مواجه شد که از تمام تصوراتش و خیالاتش زیباتر بود.
موحنایی قلبش با چهره خندون اومده بود و انگاری توی اون لبخند خبر های خوشی پنهان بود.
مشتاق نظر و لایک دوستان
- ۱۳.۶k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط