روانی
روانی؟ 4
جونگکوک: پایین منتظرتم(رفت)
ا.ت* وقتی رفت حس کردم گونه هام گل انداخت...نکنه؟...نه بابا الان باید به این فکر کنم به ترسی که درونم داره بدتر شکل میگیره که چطور او زنده هست؟!!
به لباس هایی که واسم گذاشته نگاه کردم فکر کرده من اینجا میمونم؟ عمرا!! بدون اینکه لباسم عوض کنم رفتم پایین مقابل جونگکوک قرار گرفتم و خواستم بهش سیلی بزنم که از طریق مانع دست او دستم تو هوا خشک بی حرکت افتاد و با عصبانیت ضربه هایی که سینه اش زدم...
ا.ت : لعن.ت بهت جونگکوک تو از جونم چه میخوای تو چرا زنده ای؟!!(داد)
جونگکوک: چیشده؟ انتظار داشتی بمیرم؟
ا.ت*از عصبانیت غریدم و بهش پشت کردم و او دوباره ادامه داد...*
جونگکوک: زمانی که بهم تیر زدی جای مناسبی نزدی و بدون اینکه بهم نگاه کنی زندم یا مردم فرار کردی...و تا اینکه...(جدی شد) متوجه شدم توسط سانگ هیوی عوضی پنهون شدی و باهاش ازدواج کردی(عربده+)
ا.ت"از حرفش چشمام تا آخر گشاد شد و سریع برگشتم طرفش که این همه رو از کجا میدونه؟؟؟...لکنت زبون گرفتم تپش قلبم و استرس...اضطراب بالا رفت...این زبون لعنتیم نمیچرخید.
جونگکوک: چیشده چرا لکنت گرفتی انتظار داشتی فراموشت میکنم من رو توی درد قلب تاریکم تنها گذاشتی.
ا.ت : ام...کا..ن...ندا...ره...ت...ت...تو...روانی...هستی!!
جونگکوک از حرف من خنده ای کرد و بعد به طرف من گفت :
جونگکوک: تو باعث شدی من برای تو روانی بشم.
ا.ت : ازم چی میخوای چرا من رو اوردی اینجا؟(نگاه غمگین)
جونگکوک : گفتم...تو قلب تاریکم تنها گذاشتی و باعث شدی دردش حس کنم...(بهم نزدیک شد و شونه هام گرفت)..من لیاقت عاشق شدن با تو دارم ا.ت...توی لعنتی من رو ول کردی(داد)...و خواستی من رو بکشی...
ا.ت : ولی...ولی..تو رفتارات اصلا سر در نمیارم تو موقعیتی که میخوایم عشق به همدیگه بورزیم میگی کار دارم سرم شلوغه و هروقت باهم بودیم تو همیشه عصبی میشدی و گاهی من رو توی زیر زمین زندانیم میکردی...من فکر کردم تو یه آدم روانی هستی که واسه اینکه کنارم نباشی بهونه میاری (گریه).
جونگکوک: چرا خواستی من رو بکشی ؟
ا.ت : چون تو گاهی رفتار هایی رو داری که اصلا سر در نمیارم که تو آدم معمولی باشی و بادیگارد هایی داری که اون دم در اسلحه به دست گرفتن میخواستم ازت فرار کنم بار ها من رو گیر انداختی و زندانی کردی تصمیمو گرفتم تورو بکشم ولی نشد(گریه)
*جونگکوک با شنیدن حرف هات لعنتی به خود فرستاد و فهمید که چه درد هایی با اون کشیدی*
جونگکوک: لعنتی همش بخاطر شغل منه.
ا.ت : مگه...شغلت چیه؟(شوکه، با چشم های خیس+)
جونگکوک : هیچی.
جونگکوک: پایین منتظرتم(رفت)
ا.ت* وقتی رفت حس کردم گونه هام گل انداخت...نکنه؟...نه بابا الان باید به این فکر کنم به ترسی که درونم داره بدتر شکل میگیره که چطور او زنده هست؟!!
به لباس هایی که واسم گذاشته نگاه کردم فکر کرده من اینجا میمونم؟ عمرا!! بدون اینکه لباسم عوض کنم رفتم پایین مقابل جونگکوک قرار گرفتم و خواستم بهش سیلی بزنم که از طریق مانع دست او دستم تو هوا خشک بی حرکت افتاد و با عصبانیت ضربه هایی که سینه اش زدم...
ا.ت : لعن.ت بهت جونگکوک تو از جونم چه میخوای تو چرا زنده ای؟!!(داد)
جونگکوک: چیشده؟ انتظار داشتی بمیرم؟
ا.ت*از عصبانیت غریدم و بهش پشت کردم و او دوباره ادامه داد...*
جونگکوک: زمانی که بهم تیر زدی جای مناسبی نزدی و بدون اینکه بهم نگاه کنی زندم یا مردم فرار کردی...و تا اینکه...(جدی شد) متوجه شدم توسط سانگ هیوی عوضی پنهون شدی و باهاش ازدواج کردی(عربده+)
ا.ت"از حرفش چشمام تا آخر گشاد شد و سریع برگشتم طرفش که این همه رو از کجا میدونه؟؟؟...لکنت زبون گرفتم تپش قلبم و استرس...اضطراب بالا رفت...این زبون لعنتیم نمیچرخید.
جونگکوک: چیشده چرا لکنت گرفتی انتظار داشتی فراموشت میکنم من رو توی درد قلب تاریکم تنها گذاشتی.
ا.ت : ام...کا..ن...ندا...ره...ت...ت...تو...روانی...هستی!!
جونگکوک از حرف من خنده ای کرد و بعد به طرف من گفت :
جونگکوک: تو باعث شدی من برای تو روانی بشم.
ا.ت : ازم چی میخوای چرا من رو اوردی اینجا؟(نگاه غمگین)
جونگکوک : گفتم...تو قلب تاریکم تنها گذاشتی و باعث شدی دردش حس کنم...(بهم نزدیک شد و شونه هام گرفت)..من لیاقت عاشق شدن با تو دارم ا.ت...توی لعنتی من رو ول کردی(داد)...و خواستی من رو بکشی...
ا.ت : ولی...ولی..تو رفتارات اصلا سر در نمیارم تو موقعیتی که میخوایم عشق به همدیگه بورزیم میگی کار دارم سرم شلوغه و هروقت باهم بودیم تو همیشه عصبی میشدی و گاهی من رو توی زیر زمین زندانیم میکردی...من فکر کردم تو یه آدم روانی هستی که واسه اینکه کنارم نباشی بهونه میاری (گریه).
جونگکوک: چرا خواستی من رو بکشی ؟
ا.ت : چون تو گاهی رفتار هایی رو داری که اصلا سر در نمیارم که تو آدم معمولی باشی و بادیگارد هایی داری که اون دم در اسلحه به دست گرفتن میخواستم ازت فرار کنم بار ها من رو گیر انداختی و زندانی کردی تصمیمو گرفتم تورو بکشم ولی نشد(گریه)
*جونگکوک با شنیدن حرف هات لعنتی به خود فرستاد و فهمید که چه درد هایی با اون کشیدی*
جونگکوک: لعنتی همش بخاطر شغل منه.
ا.ت : مگه...شغلت چیه؟(شوکه، با چشم های خیس+)
جونگکوک : هیچی.
- ۲۹.۵k
- ۰۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط