قلبدربند

#قلب_در_بند
#Part_1
#هیونلیکس

(فلیکس)

اسمم فلیکسه و ۱۵ سالمه چند روز پیش وقتی نصف شب داشتم میرفتم مغازه که خرید کنم گیر چندتا آدم مافیا و ق.اچاقچی و آدم ربا افتادم خیلی یهویی منو دیدن و همون لحظه گرفتنم و بردنم توی یه زندان و دستامو به زنجیر بستن به غیر از من نزدیک ۳۰ نفر آدم دیگه هم بود که ۱۵ تاشون دختر و ۱۵ تاشونم پسر بودن همشون مثل من زیر ۲۰ سال بودن همشون جوون و خوشگل بودن به نفر کناریم که یه پسر تقریبا ۱۸ ساله بود نگاه کردم

+ببخشید

×بگو

+شماروهم دزدیدن؟

×همه ی آدمایی که اینجان رو دزدیدن هممون گیر یه مشت آدم ربای ق.اچاقچی افتادیم

+ی ... یعنی ... میخوان باهامون چیکار کنن؟

×میخوان ببرنمون داخل یه کشتی که ماله رئیس بزرگترین باند مافیای کشوره و چند تا از بزرگترین مافیاها اونجان میبرنمون اونجا و میفروشنمون به اونا که بشیم ب.رده ی ج.ن.سیشون

+ چ .... چی؟ .... ولی چرا پسرارو گرفتن؟

×چون صاحب کشتی گ.یه و یه پسر خیلی خوشگل و همه چی تموم واسه خودش میخواد

چشمام گرد شد و یکم مکث کردم

+تو اینارو از کجا میدونی؟

×دفعه اولم نیست که میدزدنم دفعه قبلی وقتی کشتی میخواست راه بیوفته خودمو پرت کردم تو آب و فرار کردم ولی همونجا گرفتنم و الان ۱ ماهه که اینجام و فردا کشتی میاد هر ۱ ماه یکبار میاد توی دریای این شهر

یکم مکث کردم

+اسمت چیه؟

×هان

+خوشوقتم منم فلیکسم

×همچنین

فرداش ساعتای ۶ صبح اومدن و زنجیرامونو از دیوار باز کردن و وصل کردن بهم و صف شدیم هان جلوی من ایستاده بود و راه افتادیم هممونو سوار یه کامیون کردن و راه افتادن
وقتی از کامیون پیاده شدیم کنار دریا بودیم از ترس پاهام داشت میلرزید دوباره صف شدیم و کشتی اومد و یکی یکی بردنمون داخل کشتی و راه افتادن تمام مدت با هان بودم و یه مقدار صمیمی تر شده بودیم شب شد و کشتی وسط دریا بود بردنمون طبقه بالای کشتی و هممونو به زانو به صف نشوندن از ترس دست و پام داشت میلرزید مافیاها اومدن همشونو میشناختم بزرگترین مافیاها همینا بودن و همشونم جذاب خوشگل بودن ولی صاحب کشتی که همونطور که هان گفت رئیس بزرگترین باند مافیای کشوره نبود اون اسمش هوانگ هیونجینه ولی بین این مافیاها نبود هر مافیایی برای خودش یه ب.رده رو انتخاب کرد و تنها کسایی که مونده بودن منو هان بودیم بیشتر دخترا از ترس گریه میکردن ولی دهناشونو با دستمال بستن بعد چند دقیقه هوانگ هیونجینو دیدم که همراه لی مینهو که اونم یکی از بزرگترین مافیاهاس اومدن این دو نفر باهم رفیق صمیمین خیلی خفن کنار همدیگه ایستاده بودن و بهمون نگاه میکردن هیونجین باید بین منو هان یکیو انتخاب میکرد چون فقط اون دنبال ب.رده بود اونطوری که هان گفت اگه یکیمون رو انتخاب کنه و اونیکی بمونه چون مافیاها و کشتیشونو دیده میندازنش تو دریا تا بمیره ترس کل وجودمو برداشت بود یهو دیدم هیونجین با انگشت به من اشاره کرد قلبم ریخت و به هان نگاه کردم اون واقعا ترسیده بود اومدن و زنجیر دستامو باز کردن و بردنم جلو من فقط عکس هوانگ هیونجینو دیدم خودشو تا حالا هیچوقت ندیدم اونم از این فاصله
جلوی هوانگ هیونجین نشوندنم بیشتر به فکر هان بودم تا خودم
چونمو بالا داد و به صورتم خیره شد و بعد چند ثانیه چونمو ول کرد

_همین پسر

از ترس سکته رو رد کردم و سریع برگشتم به هان نگاه کردم بغض کرده بود و منم بغض کرده بودم دستامو گرفتن و بردنم عقب و یه نفر رفت سمت هان و میخواست بلندش کنه و بندازتش تو دریا طاقت نیاوردم و شروع کردم به داد زدن و بغضم ترکید

+هان .... تروخدا کاریش نداشته باشین .... خواهش میکنم ولش کنین ....(داد و گریه)

همه با تعجب نگام کردن حتی هوانگ هیونجین
معمولا ب.رده های اینجا بیشتر نگران خودشونن و با کسی کاری ندارن و همو نمیشناسن برای همینم رفتارم براشن عجیب بود
با صدای بلند بهشون التماس میکردم که با هان کاری نداشته باشن اون بادیگارد که هانو گرفته بود خشکش زده بود که اربابش بهش گفت

¥چرا وایستادی؟ بندازش تو آب دیگه

بادیگارد سرشو به نشونه مثبت تکون داد و هانو برد کنار کشتی بلند داد میزدم و گریه میکردم پرتش کردن تو دریا نتونستم طاقت بیارم

+هااان (عربده)

با یه حرکت دستامو از دستای بادیگارد بیرون کشیدم و با سرعت دویدم و بادیگارد هم دوید و سعی کرد بگیرتم ولی بهم نرسید
سریع دویدمو خودمو پرت کردم تو دریا چند جلسه کلاس شنا رفته بودم و درحدی بودم که غرق نشم خودمو کشیدم پایین و هانو دیدم که هنوز از هوش نرفته بود با دیدنم چشماش گرد شد سریع رفتم سمتش و گرفتمش و تا جایی که تونستم خودمونو بالا کشیدم رسیدیم به سطح آب و نفس گرفتیم ولی نمیتونستم زیاد وزن جفتمونو تحمل کنم
#huynlix
دیدگاه ها (۱۰)

#قلب_در_بند#Part_2 (روی کشتی)همه ی مردمه داخل کشتی چشماشون گ...

#قلب_در_بند#Part_3 (فلیکس)وقتی بیدار شدم توی یه اتاقک از کشت...

#شبِ_سیاهم #Part_9 چند روز گذشت خوشبختانه راب.طه مون خوب بود...

#شبِ_سیاهم #Part_8 چند روز گذشت و من خیلی سعی میکردم بهش نزد...

ویو ات بعد ریختن اون همه فلفل و نمک رو زخم هام و تو دهنم منو...

عاشق یه خلافکار شدم پارت ۷ دلم نمیخواست برم بیرون دنبال یه ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط