عروسفراری
#عروس_فراری 🤍👀
Part: ⁵¹
#فصل_دوم
اروم از بغلم دراومد و پتو رو روی شونه هاش انداخت ...
ات: ببخشید...
ویو ات:
برخلاف تمام تصوراتم نزدیک تر اومد و بغلم کرد ...
تهیونگ: منم دلم برات تنگ شده بود!
ات: ج..جدی؟!
تهیونگ: اوهوم ...
با نگاهی پر از مهربونی و دلتنگی بهم خیره شده بود ...بخوام بگم این نگاهی بود که اون همیشه به من داشت ولی من هیچوقت درکش نمیکردم ...
تهیونگ: از جونکوک شنیدم این چند وقته هیچی نمیخوری! ...حالت خوبه؟!
دستش رو نوازش وار روی صورتم کشید و منتظر به نگا کرد ...
ات: فقط میل نداشتم همین!
تهیونگ: ولی به خودت نگا کن ...ببین چقدر لاغر شدی!
ات: من خوبم !
لبخندی فیک تحویلش دادم و سرم رو گرفتم پایین ...
تهیونگ : اگه واست واقعا مهمم میشه فقط ایندفه رو غذا بخوری ! ...لطفا!
سرم رو بالا آوردم و به صورت نگرانش نگا کردم ...شاید بیشتر وقتا درد های اون اصلا برای من مهم نباشن اما ... من خودم نمیخوام یکی از درد هاش باشم!
سری تکون دادم که خوشحال به جونکوک علامت داد و بعد چند دقیقه دوتا خدمتکار با سینی غذا داخل شدن...
سینی هارو جلوم گذاشتن...نگاهی به غذا ها انداختم و قاشق رو برداشتم! ...
میخواستم پتو رو از رو شونه هام بندازم تا بتونم راحت تر غذا بخورم اما خب تاب پوشیده بودم و دوست نداشتم تهیونگ و جونکوک اینجوری منو ببینَن ! ...
به تهیونگ نگاهی کردم که سریع متوجه شده و با جونکوک از اتاق رفتن بیرون ...
خدمتکار: خانوم میخواین بهتون کمک کنم غذاتون بخوریم ؟!
ات: نه خودم میتونم ...شما میتونین برین!
خدمتکار: بله خانوم! ...
ویو تهیونگ:
از اتاق اومدین بیرون که یهو سرم گیج رفت ...محکم از بازوی جونکوک گرفتم تا نیوفتم ...
جونکوک: مطمئنم خودت هم باید یه چیزی بخوری!
تهیونگ: نه خوبم...
جونکوک: عدا در نیار ...هیچی نخوردی این چند وقته خب سرگیجت بخاطره شکمه خالیه!
تهیونگ: گفتم که خوبم ...
جونکوک: بیا بریم باید یه چیزی بخوری ...
جونکوک ول کن نبود پس تنها چارم گوش دادن به حرفاش بود ...
دستم رو کشید و سمت پله ها برد ...
دونه دونه پله ها رو رد کردیم و سمت آشپزخونه رفتیم ...
ادامه دارد....
حمایت؟🍒
Part: ⁵¹
#فصل_دوم
اروم از بغلم دراومد و پتو رو روی شونه هاش انداخت ...
ات: ببخشید...
ویو ات:
برخلاف تمام تصوراتم نزدیک تر اومد و بغلم کرد ...
تهیونگ: منم دلم برات تنگ شده بود!
ات: ج..جدی؟!
تهیونگ: اوهوم ...
با نگاهی پر از مهربونی و دلتنگی بهم خیره شده بود ...بخوام بگم این نگاهی بود که اون همیشه به من داشت ولی من هیچوقت درکش نمیکردم ...
تهیونگ: از جونکوک شنیدم این چند وقته هیچی نمیخوری! ...حالت خوبه؟!
دستش رو نوازش وار روی صورتم کشید و منتظر به نگا کرد ...
ات: فقط میل نداشتم همین!
تهیونگ: ولی به خودت نگا کن ...ببین چقدر لاغر شدی!
ات: من خوبم !
لبخندی فیک تحویلش دادم و سرم رو گرفتم پایین ...
تهیونگ : اگه واست واقعا مهمم میشه فقط ایندفه رو غذا بخوری ! ...لطفا!
سرم رو بالا آوردم و به صورت نگرانش نگا کردم ...شاید بیشتر وقتا درد های اون اصلا برای من مهم نباشن اما ... من خودم نمیخوام یکی از درد هاش باشم!
سری تکون دادم که خوشحال به جونکوک علامت داد و بعد چند دقیقه دوتا خدمتکار با سینی غذا داخل شدن...
سینی هارو جلوم گذاشتن...نگاهی به غذا ها انداختم و قاشق رو برداشتم! ...
میخواستم پتو رو از رو شونه هام بندازم تا بتونم راحت تر غذا بخورم اما خب تاب پوشیده بودم و دوست نداشتم تهیونگ و جونکوک اینجوری منو ببینَن ! ...
به تهیونگ نگاهی کردم که سریع متوجه شده و با جونکوک از اتاق رفتن بیرون ...
خدمتکار: خانوم میخواین بهتون کمک کنم غذاتون بخوریم ؟!
ات: نه خودم میتونم ...شما میتونین برین!
خدمتکار: بله خانوم! ...
ویو تهیونگ:
از اتاق اومدین بیرون که یهو سرم گیج رفت ...محکم از بازوی جونکوک گرفتم تا نیوفتم ...
جونکوک: مطمئنم خودت هم باید یه چیزی بخوری!
تهیونگ: نه خوبم...
جونکوک: عدا در نیار ...هیچی نخوردی این چند وقته خب سرگیجت بخاطره شکمه خالیه!
تهیونگ: گفتم که خوبم ...
جونکوک: بیا بریم باید یه چیزی بخوری ...
جونکوک ول کن نبود پس تنها چارم گوش دادن به حرفاش بود ...
دستم رو کشید و سمت پله ها برد ...
دونه دونه پله ها رو رد کردیم و سمت آشپزخونه رفتیم ...
ادامه دارد....
حمایت؟🍒
- ۱۷.۴k
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط