فیک عشقه زیبا پارت
فیک عشقه زیبا پارت 43
که یهو چشمام همه جارو تار میدید دیگه کم کم چشمام بسته شد
م/ک:وای دختر با خودت چیکار کردی به
ات ارمبخش زدن که یکمی آروم شه منم از اوتاق رفتم بیرون و به جونکوک زنگ زدم اونم گفت داره میاد
ویو ات
وقتی چشمامو باز کردم هیچ کس تویه اوتاق نبود رویه تخت نشستم دوباره یادم اومد که دیگه کوچولوم پیشم نیست گریم گرفت و زانوهامو بغل کردم همش داشتم گریه میگردم انگار دلم داشت تیک تیکه میشد نمیدونستم چیکار کنم یعنی دیگه کوچولومو هرگز نمیتونم ببینم با صدایه یونجی از افکارم اومدم بیرون
یونجی: زنداداش
ات:یونجی(گریه)
یونجی: هی اروم باش چیزی نیست (بغل کردنه ات)
یونگی:ات نگران نباش زود پیداش میکنن
ات:من حتا نمیدونم حالش خوبه یا نه از من چه انتضاری داری ویو کوک
وقتی وارده بیمارستان شدم زود رفتم و از پرستاری که رد میشد پورسیدم که اوتاقه ات کجاست وقتی باهاش حرف میزدم مادر رو دیدم
م/ک:جونکوک (با داد)
کوک:مادر زود رفتم پیشه مادر
م/ک:پسرم اول یچیزی رو بهت میگم اروم باش
کوک:چیشده مادر نکنه واسیه ات اتفاقی اوفتاده پچه حالش خوبه (نگران)
م/ک:همچیو به کوک تعریف میکنهوفتی کوک میفهمه که بچش نیست اول یخورده مکس کرد بعدش گفت اوتاقه ات کجاست مادرش هم بهش نشون میده وقتی وارده اوتاق شد با یونگی که کنار ات وایستاده بود یونجی هم بغلش کرده بود اونم همش گریه میکرد
ات:یعنی حالش خوبه یا نه(بی حال)
کوک:معلومه که خوبه اون بچیه ماست
ویوات
وقتی صدایه جونکوک رو شنیدم اول خوشحال شدم بعدش ات:تو اینجا چیکار میکنی
کوک:منظورت چیه
ات:گمشو بیرون بعد از این حرف جونکوک بهم نزیک شد و میخواست بغلم کنه که نذاشتم هول دادم
ادامه دارد
که یهو چشمام همه جارو تار میدید دیگه کم کم چشمام بسته شد
م/ک:وای دختر با خودت چیکار کردی به
ات ارمبخش زدن که یکمی آروم شه منم از اوتاق رفتم بیرون و به جونکوک زنگ زدم اونم گفت داره میاد
ویو ات
وقتی چشمامو باز کردم هیچ کس تویه اوتاق نبود رویه تخت نشستم دوباره یادم اومد که دیگه کوچولوم پیشم نیست گریم گرفت و زانوهامو بغل کردم همش داشتم گریه میگردم انگار دلم داشت تیک تیکه میشد نمیدونستم چیکار کنم یعنی دیگه کوچولومو هرگز نمیتونم ببینم با صدایه یونجی از افکارم اومدم بیرون
یونجی: زنداداش
ات:یونجی(گریه)
یونجی: هی اروم باش چیزی نیست (بغل کردنه ات)
یونگی:ات نگران نباش زود پیداش میکنن
ات:من حتا نمیدونم حالش خوبه یا نه از من چه انتضاری داری ویو کوک
وقتی وارده بیمارستان شدم زود رفتم و از پرستاری که رد میشد پورسیدم که اوتاقه ات کجاست وقتی باهاش حرف میزدم مادر رو دیدم
م/ک:جونکوک (با داد)
کوک:مادر زود رفتم پیشه مادر
م/ک:پسرم اول یچیزی رو بهت میگم اروم باش
کوک:چیشده مادر نکنه واسیه ات اتفاقی اوفتاده پچه حالش خوبه (نگران)
م/ک:همچیو به کوک تعریف میکنهوفتی کوک میفهمه که بچش نیست اول یخورده مکس کرد بعدش گفت اوتاقه ات کجاست مادرش هم بهش نشون میده وقتی وارده اوتاق شد با یونگی که کنار ات وایستاده بود یونجی هم بغلش کرده بود اونم همش گریه میکرد
ات:یعنی حالش خوبه یا نه(بی حال)
کوک:معلومه که خوبه اون بچیه ماست
ویوات
وقتی صدایه جونکوک رو شنیدم اول خوشحال شدم بعدش ات:تو اینجا چیکار میکنی
کوک:منظورت چیه
ات:گمشو بیرون بعد از این حرف جونکوک بهم نزیک شد و میخواست بغلم کنه که نذاشتم هول دادم
ادامه دارد
- ۹.۳k
- ۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط