اشک هایم یتیم اند

اشک هایم یتیم اند
وقتی از چشمانم می افتند
هیچ دستی درآغوششان نمیگیرد
دستِ دلم
به نوشتن نمیرود
از چه بنویسم
وقتی باغچه ی ذهنم خشکیده
و تنها و خسته مانده ام
مثل باغبانی پیر
که ریشه ی درختِ جوانی عشقش را
باتبر جدایی میزند
آرزوهایم کرم خورده اند
پروانه ی احساسم درپیله بی نفس مرده است
گنجشکها با سقف خانه ام قهر کرده اند
ماه رویش را گرفته
و در چادر شب قایم میشود..
وقتی مرگ میخندد
و درهای زندگی را میبندد
خدا!
وخدا همچنان
شبها که میخوابم
مرا به خانه اش دعوت نمیکند
هر صبح
بیدار میشوم
با چشمان بسته بیدارم..
باچشمان بسته...
آیینه هم دروغ میگوید
منِ خسته را
شاد نشان میدهد
مثل لبخند تلخ عکس ها
و یک سیبِ بی احساس
روی لبهایم..
چه جهان بی الفیست
نبودن ...
دیدگاه ها (۸)

ﺟﻤﻌﻪ،ﺑﻐﺾ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺳﺖ ﮐﻪﺩﻧﺪﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺟﮕﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ، ﻣﺒﺎﺩﺍﺑﻪ...

و چقدر خسته ام از چـرا ؟از چه گونه !خسته ام از سوال های ِ سخ...

بانو از خودت دست نکشخودت چتر باشخودت ابر باشخودت بارانشک نکن...

چرا همیشه به سلامتی پسرا!؟!؟! با عرض معذرت شرمنده اد لیستام...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط