`¤▪︎•زنجیر شکن•▪︎¤`p6
ویو شیزوکو : (داره یکم از پارت قبلو از زبون خودش میگه)
داخل اتاق کشیده شدم،وای ... الان با دختره تنهام...بدبخت شدم...معلوم نیست میخواد چه بلایی سرم بیاره..
فقط سر جام واستادم و تکون نمیخوردم
ازم چند تا سوال پرسید ،به سختی جواب دادم
آخرش تنهاییم رو بهم یاد آوری کرد و بی اختیار بغض کردم،ولی تمام تلاشمو داشتم میکردم که گریه نکنم
که یهو پاشد و اومد سمتم!
بی اختیار یه قدم به سمت عقب رفتم ،خوردم به در ،راه فراری نبود...
فقط داشتم میلرزیدم
دستم رو گرفت و بردم سمت تخت
نشست و منو به زور نشوند ،نرم بود...
تقلا نمیکردم،ولی همکاری هم نمیکردم
تا اینکه یه چیز گرم روی فکم احساس کردم ، وقتی نگاه کردم فهمیدم فکمو با دستش گرفته و سرمو بالا آوورده
یکم شکه شدم،ولی گرمای خوبی داشت
چند لحظه نگام کرد ، ناگهان همون گرمارو روی پشت گردنم و کمرم احساس کردم ،سمتش کشیده شدم
سرمو گذاشته بود وسط سینه هاش : گریه کن ،جلوی گریتو نگیر ،حق گریه کردن داری
تعجب کردم ، ولی بعد چند لحظه بدنم بی اختیار من به حرفش گوش کرد و گریه کرد
بعد دقایقی من هم شروع کردم به هق هق کردن
همزمان نوازشم میکرد
زمان از دستم در رفت ، فک کنم یه ساعت هست که دارم گریه میکنم
واقعا خیلی خوب بود ، نمیشه گفت همه،ولی اکثر غمام خالی شد
با صدای آروم گفتم : ممنونم
نوازش کردنش رو تموم کرد و ولم کرد : سرگرمم کن ...
با تعجب و سوالی نگاش کردم
بعد چند لحظه که کاری نمیکردم پرتم کرد رو تخت
پارت بعد ۲ روز دیگه
داخل اتاق کشیده شدم،وای ... الان با دختره تنهام...بدبخت شدم...معلوم نیست میخواد چه بلایی سرم بیاره..
فقط سر جام واستادم و تکون نمیخوردم
ازم چند تا سوال پرسید ،به سختی جواب دادم
آخرش تنهاییم رو بهم یاد آوری کرد و بی اختیار بغض کردم،ولی تمام تلاشمو داشتم میکردم که گریه نکنم
که یهو پاشد و اومد سمتم!
بی اختیار یه قدم به سمت عقب رفتم ،خوردم به در ،راه فراری نبود...
فقط داشتم میلرزیدم
دستم رو گرفت و بردم سمت تخت
نشست و منو به زور نشوند ،نرم بود...
تقلا نمیکردم،ولی همکاری هم نمیکردم
تا اینکه یه چیز گرم روی فکم احساس کردم ، وقتی نگاه کردم فهمیدم فکمو با دستش گرفته و سرمو بالا آوورده
یکم شکه شدم،ولی گرمای خوبی داشت
چند لحظه نگام کرد ، ناگهان همون گرمارو روی پشت گردنم و کمرم احساس کردم ،سمتش کشیده شدم
سرمو گذاشته بود وسط سینه هاش : گریه کن ،جلوی گریتو نگیر ،حق گریه کردن داری
تعجب کردم ، ولی بعد چند لحظه بدنم بی اختیار من به حرفش گوش کرد و گریه کرد
بعد دقایقی من هم شروع کردم به هق هق کردن
همزمان نوازشم میکرد
زمان از دستم در رفت ، فک کنم یه ساعت هست که دارم گریه میکنم
واقعا خیلی خوب بود ، نمیشه گفت همه،ولی اکثر غمام خالی شد
با صدای آروم گفتم : ممنونم
نوازش کردنش رو تموم کرد و ولم کرد : سرگرمم کن ...
با تعجب و سوالی نگاش کردم
بعد چند لحظه که کاری نمیکردم پرتم کرد رو تخت
پارت بعد ۲ روز دیگه
- ۲.۹k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط