یک نفرگوشه ی محراب دلم زندانی ست
یک نفرگوشه ی محرابِ دلم زندانی ست
به خیالش که درآن جا خبر از مهمانی ست
دُزد ِناشی ست به کاهی ، دلِ خود خوش کرده
بینوا هیچ نداند که خودش قربانی ست
گفتمش ؛ دست بکش ازمن ، برو
ظاهرم گرچه خوشست ، باطنِ من بارانی ست
حرف هایم ، همه راسهل گرفت ونَشِنید
باخودش گفته که این شب زده رادرمانی ست
من به صدگونه زبان گفتمش ای دیوانه
فکر کردی که مُداوا به همین آسانی ست؟
خنده زد برمن و بر کُنجِ دلم تکیه نمود
گفت آخر شبِ یلدایِ تو را پایانی ست
به خیالش که درآن جا خبر از مهمانی ست
دُزد ِناشی ست به کاهی ، دلِ خود خوش کرده
بینوا هیچ نداند که خودش قربانی ست
گفتمش ؛ دست بکش ازمن ، برو
ظاهرم گرچه خوشست ، باطنِ من بارانی ست
حرف هایم ، همه راسهل گرفت ونَشِنید
باخودش گفته که این شب زده رادرمانی ست
من به صدگونه زبان گفتمش ای دیوانه
فکر کردی که مُداوا به همین آسانی ست؟
خنده زد برمن و بر کُنجِ دلم تکیه نمود
گفت آخر شبِ یلدایِ تو را پایانی ست
- ۳۷۲
- ۲۱ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط