چند قدمی به خانه مانده بوددوچرخه اش را توی خانه تهیونگ ج
چند قدمی به خانه مانده بود،دوچرخه اش را توی خانه تهیونگ جا گذاشته بود پس پیاده راه میرفت،کیلید را از توی جیبش برداشت و در را باز کرد،وارد شد و بعد از بستن در کتاب دِزیره را روی تاقچه گذاشت،به سمت اتاق خواهرش رفت تا ببینه خوهر یکی یدونش خوابیده یا داره درس میخونه،جونگ کوک ارام و بی صدا در اتاق یول را باز کرد،یول با لباس خواب سفید زیر پتو در ارامش خوابیده بود،نور ماه از موهای طلایی و روشن یول به زیبایی نمایان میکرد،لباس سفید با گل های خیلی کوچک صورتی پوشیده بود و ارام خوابیده بود،کتاب و دفتر های درسی یول در تا دور تخت ریخته بود زمین،جونگ کوک به ارامی خم شد و کتاب ها رو برداشت،دونه دونه کتاب ها رو جمع کرد و توی کتاب خونه نزدیک تخت یول گذاشت و بعد از اینکه پتو رو کامل روی یول انداخت از اتاق بیرون رفت که تلفن زنگ خورد،چون نمیخواست یول بیدار بشه سریف تلفن را برداشت"سلام؟"شخصی جواب داد"دلم برات تنگ شده داداش نمیایدمنو ببینی؟"جونگ کوک شماره را نگاه کرد<یونگی>سریع جواب داد"یونگی تویی؟منم دلم برات تنگ شده بود،چیکار کنم نمیتونم از پاریس بیام لیون"یونگی گفت"دانشگاه را چیکار کردی؟"جونگ کوک گفت"ترم دوم پزشکیم،هنوز تموم نشده،تو چی؟از لیا چه خبر یادمه میخواستین ازدواج کنین،مبار..."یونگی نذاشت جونگ کوک حرفش را تموم کنه و گفت"جدا شدیم،منم از شهر خسته شدم،هر جا میرم یاد اون خیانت کار میافتم،زنگ زده بودم بهت بگم بلیت گرفتم میخوام برای چند سالی بیام فرانسه،دلم برای یول هم تنگ شده خیلی وقته ندیدمش"جونگ کوک شکه شده بود،بین اکیپ دوستاشون که بعدا همشون پراکنده شدن دور تا دور پاریس یونگی از همه زندگی بهترین داشت و نظم خاصی داشت،شیطنت زیاد میکرد،مثلا از هم دیوار و ستونی بالا میرفت،موتور سواری میکرد،به بار میرفت و کلی کار دیگه اما همیشه نسبت به اطرافیانش ملایم و با برنانه ریزی رفتار میکرد،الان که لیا بهش خیانت کرده مطمئنن حالش خیلی خرابه که یکهو تصمیم گرفته از راه دور بیاد پاریس،چطور میتونه اون کاخ بزرگشون را توی لیون ول کنه و بیاد پاریس،با صدای یونگی از فکراش بیرون اومد"داداش؟خوبی؟"جونگ کوک "اره خوبم،کی میای؟"
- ۱.۹k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط