میدونی رفیق

میدونی رفیق...
اونایی که وزنشون بیشتر از جسمشونه اشتباه نگیرید..
اونا کسانی هستن که بخاطر تیپ و خشگلیشون به همچین جایگاهی نرسیده اند.جون کندن و زحمت کشیدن و گرسنگی و خستگی رو تحمل کردن در شهر غربت صبور بودن و بی کس و تنها ...و هیچوقت طعم شادبودن و هوس بازی و بازیگوشی و سرگرمی های منحصر به اقتضای جایگاهشون رو نچشیدن و فقط کار و کار و درس و تلاش و روی پای خودشون....دلشون به جایی گرم نبود بجز خدا و هوش و زکاوت خودشون
نخبگی و افتخار آفرینی ؛ ارث باباشون نبود ..خود خواستن تا استعدادها و فرهیختگی خود رو پیدا و باور کنن....

..شاید بازهم فکر کنی دارم قصه میبافم
نه ....دیگه اون روز گذشت و اون شب ها در بستر مرگ ؛ بخوابی عمیق مبتلا شدن...و تو باختی !!!
اونها همش محک بود و محاسبه در استدلال و ترفند در محاسبات !!! به مثل آزمون یک استاد ؛ که معمولا دانشجویش رو با ورقهایش نمی سنجند ؛ جز با دانستن چگونگی دانسته هایش ؛ و واسه همین در پایان چگونگی مقالات ارایه شده و دفاعیه و برسی پروژه های دانشجو ؛ میشود ملاک اخذ پایان نامه و یا همون کار نامه تحصیلی او...
و مزرعه های کاشت من و تو ؛ فکر میکردی همون وجود مترسکهای عشق یخ زده ای که می پنداشتی.؟؟؟..تازه اونهم بخاطر بعضی از دلشوره ها و دلنگرانیهایت بود ؛ نه یه صداقت عشق بی غش و صاقانه و من اینرا خوب و راحت می فهمیدم ؛؛ وگرنه با اون همه دوس داشتنم اینی نبودم که بودم ؛؛ و هستم ؛ ولی تو هم نخواستی و هم نتوانستی...آخه یه عمر زیریه سقف که با چهارتا متن و صدا و عکس وووو محاسبه نمیشود؛(؛؛شاخص های اصلی زندگی مشترک : اخلاق و مرام و صداقت وعشق و محبت بی ریا و چگونگی تعامل و تعادل رفتاری و اهم آن پایبند به اصول اخلاقی زلال بودن و انعطاف و انتغاد پذیری و اهل منطق و پذیزفتن آن معیار محسوب میشود؛؛ ) اونهم منی که از فضای واقعیت با نشانی کامل بسراغت اومده بودم و این همه احساس و دوس داشتن.....؛ ولی باور کن تعلل کردی رفیق ..تا میخواستم به عملکرد صداقت دعوتت کنم ؛ رفتارت نامتعادل میشد و خراب ،،،، و اعتماد رو برهم میزدی !!! بهر حال با این همه ؛ چون واقعا دوستت داشتم و میخواستمت ؛ خیلی سعی خودمو کردم و حالا هم میدونم که بازهم بی فایده ست....
و تنها بذر بجا مانده ی که بهت هدیه دادم نخود سیاهی بود ؛ که واسه روزهای برف زمستانت کاشته بودم و حالا تو بمان و یک مشت نخود سیاهی که در دستان توست ...وگرنه ؛ غیر این بود علم و زکاوت و توانای ام میرفت زیر سوال.....چون هیچ عاقلی ؛ بر ناپایداریهای سراب گونه رفتار نا متعادلت ؛ هیچوقت با خاطری جمع و آسوده ؛ با طناب پوسیده ایی که چندین بار پاره شده بود و به لحاظی باز؛ گره میخورد ...هرگز به چاه نمی رفت..؟..

دلنوشته های خاطرات تلخ/ سعید
دیدگاه ها (۱۸)

می‌گویندبس که دستی گرمکسی به سرت نکشیدهموهایت سفید شده‌اندری...

شهرم شهر بن بست ها بودشهر رفتن تا گمشدنشهر دیوارها بودشهر بی...

جوجه ای رو دیدم که بخیالش گربه هم لولو ست....هیچی دیگه غفلت ...

تمام کباب هایم رو با او خوردم نان خشکهایم رو بتنهایی..حالا...

part20

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط