part
𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::
part¹⁷
ویو جونگکوک"
از روی کاناپه بلند شدو فنجون قهوه رو گذاشت روی کمد کناره تختش..
هوا بارونی بارونی بود..ساعت ۱شب..
شاید اونجوری که فکر میکرد پیش نرفته..
شاید تهیونگ پیچونده و اون دخترکی که له له میزنه که ببینتش رو با خودش برده..
وای..فکرشم دیوونش میکرد..
کتش رو از روی تخت ور داشت..و به سمت دره عمارت ولی درست همون موقع..
تهیونگ رو دید..
توی حیاط بود و دخترک بغلش..
دستش رو مشت کرد..
وسط حیاط وایساده بود..و همه جا خاموش و سیاه..
به سمتش قدم ور داشت..
جونگکوک:پروازت ۱ونیم ساعت دیگست..
تهیونگ:ممنون که یاد اوری کردی.!
نفسش رو حبس کرد..
اخم کردو با عصبانیت لب زد..
جونگکوک:تهیونگ..
تهیونگ:چیه؟
جونگکوک:چرا انقدر دیر کردی؟
پوزخندی زد..
دوباره به دخترک غرق در خواب توی بغلش خیره شد..
از کنارش رد شد.
.به سمته اتاقی توی عمارت رفتو گذاشتتش رو تخت....
بدون یک دقیقه وایسادن از اتاق خارج شد..جونگکوک روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود..
کنارش نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد..
تهیونگ:مواظبش باش.
جونگکوک:برات سوال نشد که چرا دیروز اونجوری رفتار کردم؟
تهیونگ:یعنی داری میگی میشناسیش؟
جونگکوک:اون همون دختری بود که بهت گفتم..درموردش برام تحقیق کن..
تهیونگ:هوم..
جونگکوک:همون موقع که سایون بار هارو از کشتی داخل برزیل دزدیده بود..از توی بار ساوکین(اسم بار)خارج شدم..
به تهیونگ خیره شد..
جونگکوک:بهم برخورد کرد..و تا خواست معذرت خواهی کنه توی بغلم خوابید..فردا نبود..رفته بود..
تهیونگ:و داخل همین دیدار چند
ساعتی.؟
جونگکوک:مشکل از اون بود..
تهیونگ از روی کاناپه بلند شد..
تهیونگ:میام و میبرمش..
از عمارت خارج شد..
عمارت توی سکوت غرق بود..بلند شدو به سمته اتاق رفت..
غرقه خواب بود..
قدمی ور داشت به سمتش.موهاش روی صورتش ریخته بود..
ازش فاصله گرفتو از اتاق خارج شد و درو قفل کرد..
شاید دوباره اون اتفاق بی افتده
....
ویو تهیونگ"
از ماشین پیاده شدو به سمته صندلی ا.ت رفت..
روش خیمه زدو کمربندش رو باز کرد..لبش رو زیر دندون گرفت..
نزدیکش شدو صورتش رو اورد نزدیک..
جوری که اگه صحبتی میکرد لب هاشون بهم بخورد میکرد..
چشم هاش رو بست..
تا خداحافظی بکن و ببوستش..
ولی شاید دخترک ماله اون نبود..
اسمش داخل سرنوشت اون ننوشته شده بود..
بغلش کردو وارد عمارت جئون شد..
گذاشتش رو تخت..منتظر نموند و سریع از اتاق خارج شد..
میدونست اگه به صورتش یه بار دیگه نگاه کنه..
اونو با خودش تا گورم میبره..
جونگکوک:مشکل از اون بود!.
نفس عمیقی کشید..
درحالی که داشت خفه میشد..بهتر بود دیگه بره..
روی صندلی هواپیما نشسته و به بیرون خیره شد..
اهی زیر لب کشید..
بلاخره قطره اشکی از چشم هاش به سمته گونه هاش سقوط کرد..
کوچولو..!>
فردا:
ویو ا.ت":
به دور و برش خیره شد
..نفس توی سینه هاش حبس شده بود..
سعی داشت باور نکنه..
نه..نه..نه
به سمته دره اتاق حمله ور شد..
دستش رو مشت کرد محکم به در کوبید..
صدای داد و جیغ هاش کله عمارت رو گرفته بود..
گریه هاش عمون نمیدادن..
یاد حرف تهیونگ می افتاد..
(تهیونگ:بدون تو هیج جایی نمیرم)
دست هاش رو حس نمیکرد..
در خونی بود..
روی زمین سرد افتاد..
درست مثل دختر بچه ها..
کم کم درد دست هاش رو میکرد..چشم هاش میسوخت..چشم هاش سنگین شده بودن..
اروم پلک زد..تا اینکه چشم هاش بسته شد..و خوابید..
part¹⁷
ویو جونگکوک"
از روی کاناپه بلند شدو فنجون قهوه رو گذاشت روی کمد کناره تختش..
هوا بارونی بارونی بود..ساعت ۱شب..
شاید اونجوری که فکر میکرد پیش نرفته..
شاید تهیونگ پیچونده و اون دخترکی که له له میزنه که ببینتش رو با خودش برده..
وای..فکرشم دیوونش میکرد..
کتش رو از روی تخت ور داشت..و به سمت دره عمارت ولی درست همون موقع..
تهیونگ رو دید..
توی حیاط بود و دخترک بغلش..
دستش رو مشت کرد..
وسط حیاط وایساده بود..و همه جا خاموش و سیاه..
به سمتش قدم ور داشت..
جونگکوک:پروازت ۱ونیم ساعت دیگست..
تهیونگ:ممنون که یاد اوری کردی.!
نفسش رو حبس کرد..
اخم کردو با عصبانیت لب زد..
جونگکوک:تهیونگ..
تهیونگ:چیه؟
جونگکوک:چرا انقدر دیر کردی؟
پوزخندی زد..
دوباره به دخترک غرق در خواب توی بغلش خیره شد..
از کنارش رد شد.
.به سمته اتاقی توی عمارت رفتو گذاشتتش رو تخت....
بدون یک دقیقه وایسادن از اتاق خارج شد..جونگکوک روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود..
کنارش نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد..
تهیونگ:مواظبش باش.
جونگکوک:برات سوال نشد که چرا دیروز اونجوری رفتار کردم؟
تهیونگ:یعنی داری میگی میشناسیش؟
جونگکوک:اون همون دختری بود که بهت گفتم..درموردش برام تحقیق کن..
تهیونگ:هوم..
جونگکوک:همون موقع که سایون بار هارو از کشتی داخل برزیل دزدیده بود..از توی بار ساوکین(اسم بار)خارج شدم..
به تهیونگ خیره شد..
جونگکوک:بهم برخورد کرد..و تا خواست معذرت خواهی کنه توی بغلم خوابید..فردا نبود..رفته بود..
تهیونگ:و داخل همین دیدار چند
ساعتی.؟
جونگکوک:مشکل از اون بود..
تهیونگ از روی کاناپه بلند شد..
تهیونگ:میام و میبرمش..
از عمارت خارج شد..
عمارت توی سکوت غرق بود..بلند شدو به سمته اتاق رفت..
غرقه خواب بود..
قدمی ور داشت به سمتش.موهاش روی صورتش ریخته بود..
ازش فاصله گرفتو از اتاق خارج شد و درو قفل کرد..
شاید دوباره اون اتفاق بی افتده
....
ویو تهیونگ"
از ماشین پیاده شدو به سمته صندلی ا.ت رفت..
روش خیمه زدو کمربندش رو باز کرد..لبش رو زیر دندون گرفت..
نزدیکش شدو صورتش رو اورد نزدیک..
جوری که اگه صحبتی میکرد لب هاشون بهم بخورد میکرد..
چشم هاش رو بست..
تا خداحافظی بکن و ببوستش..
ولی شاید دخترک ماله اون نبود..
اسمش داخل سرنوشت اون ننوشته شده بود..
بغلش کردو وارد عمارت جئون شد..
گذاشتش رو تخت..منتظر نموند و سریع از اتاق خارج شد..
میدونست اگه به صورتش یه بار دیگه نگاه کنه..
اونو با خودش تا گورم میبره..
جونگکوک:مشکل از اون بود!.
نفس عمیقی کشید..
درحالی که داشت خفه میشد..بهتر بود دیگه بره..
روی صندلی هواپیما نشسته و به بیرون خیره شد..
اهی زیر لب کشید..
بلاخره قطره اشکی از چشم هاش به سمته گونه هاش سقوط کرد..
کوچولو..!>
فردا:
ویو ا.ت":
به دور و برش خیره شد
..نفس توی سینه هاش حبس شده بود..
سعی داشت باور نکنه..
نه..نه..نه
به سمته دره اتاق حمله ور شد..
دستش رو مشت کرد محکم به در کوبید..
صدای داد و جیغ هاش کله عمارت رو گرفته بود..
گریه هاش عمون نمیدادن..
یاد حرف تهیونگ می افتاد..
(تهیونگ:بدون تو هیج جایی نمیرم)
دست هاش رو حس نمیکرد..
در خونی بود..
روی زمین سرد افتاد..
درست مثل دختر بچه ها..
کم کم درد دست هاش رو میکرد..چشم هاش میسوخت..چشم هاش سنگین شده بودن..
اروم پلک زد..تا اینکه چشم هاش بسته شد..و خوابید..
- ۶۴
- ۰۴ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط