دیشب خواب دیدم که نیستم انگار هزار سال بود که نبودهام

دیشب خواب دیدم که نیستم. انگار هزار سال بود که نبوده‌‌ام. آدم‌ها در رفت و آمد، خیابان‌ها شلوغ و ماشین‌ها در حرکت بودند. نوزادان هنوز به دنیا می‌آمدند و کودکان قد می‌کشیدند. روزها و فصل‌ها می‌گذشتند و دوباره تکرار می‌شدند.
چرا تا به حال از بیرون نگاه نکرده بودم؟ چرا خودم را یک‌جایی میان زندگی گم کرده بودم؟ چرا زودتر از اینها نفهمیده بودم که گذشته به آنی بند است و آینده به هیچ. که زندگی همین لحظه است، همین آنی که قلم برروی کاغذ می‌لغزد، همین قهوه‌ای که سرکشیده می‌شود، همین گذر عابران پیاده، همین لمس زیبای برف زمستانی بر گونه ها.
صبح از خواب پریدم. بلند شدم و صورتم را با آب سرد شستم. به آینه زل زدم. ترس و خوشحالی و مرگ و زندگی را یک‌جا در درونم لمس می‌کردم.
لباس پوشیدم و به خیابان رفتم و در جنب و جوش آدم‌ها و ماشین‌ها محو شدم.


«زندگی موقتی است
همیشه و برای همه کس
ما همیشه مرگمان را در بدنمان
حمل می‌کنیم
به آیینه خیره شدم و چهره‌ی انسانی را دیدم، آسیب پذیر، زنده و دوست داشتنی»

#اروین_د_یالوم
دیدگاه ها (۱)

فرقی نمی کند آغازِ هفته باشد یا پایانش ...صبح باشد یا شب ......

به حرمت صدای پای #یلدا می بندم چمدانم را و می روم ...مهر سک...

‌از سیاهی چرا هراسیدن#شب پر از قطره های الماس استآنچه از شب ...

چہ مراعات و نظیـریستمیـانِ ڪلماتبوےِ تو آمدنـت#نـم‌نـم_باران...

دختر سایه Part=6بلند شدم از جام و یک آب خوردم از دی شبه دلم ...

(ریاکشن اعضا و قتی جیمین ساعت ۴ صبح بیدار میشه و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط