هیولای تاریک من پارت پنجم
)نکته: 💔 💔 بعد من ۱۷ سالم بود هنوز نوجوون بودم دیگه. بعد من از بچگی تو بغل عروسکام میخوابیدم الان که عروسی نبود نمیتونستم بخوابم بعد میترسیدم از تنهایی همیشه دست سرور و میگرفتم ولی الان هیچ کس نبود یهو
---
چند دقیقه که گذشت، چند ساعت شاید... نمیدونم. زمان تو اون اتاق سنگی نمیگذشت.
رو تخت نشسته بودم، پتو رو کشیده بودم دور خودم. صدا نمیاومد، حتی نفسای خودمم انگار خفه شده بودن.
تو تاریکی نشسته بودم، زانوهامو بغل کرده بودم، پیشونیمو گذاشته بودم روشون.
یه قطره اشک چکید.
با خودم گفتم:
– «مگه من فقط اومده بودم آلو بچینم…»
لبام لرزید. تو بچگی همیشه شبا عروسکامو بغل میکردم... اون یکی بنفشه با موهای بافتهش، همیشه باهام حرف میزد. همیشه دست سرور تو دستم بود... اگه یه صدای کوچیک میاومد، خودمو میچسبوندم بهش.
ولی الان...
اینجا فقط دیوار بود و بوی آهن زنگزده و آتیش خاموششده.
تنهام...
خیلی تنهام.
یهو یه صدا...
آروم... پشت در.
بعد صدای قفل...
آروم... باز شد...
نفس تو سینهم گیر کرد.
جونگکوک بود.
تنها. لباسش عوض شده بود، یه ردای مشکی پوشیده بود تا زمین، موهاش ریخته بود جلو صورتش، یه کم خیس بودن. ولی چشماش... اون چشما هنوز همون دیو بودن.
هیچی نگفت. فقط اومد جلو.
من ناخودآگاه عقب رفتم، پتو رو محکمتر گرفتم.
گفت:
– «تو... هنوز بچهای...»
صداش خشک بود. ولی نه خشن. یه چیزی توش خسته بود... خسته و غمگین.
اومد کنار تخت، زانو زد، دستشو گذاشت رو زمین، با چشمام تماس گرفت.
– «تو میترسی از تاریکی. از تنهایی.
من دیدم... قبل خواب، لبهات میلرزید.
دیدم اشکتو پاک کردی.
تو مثل اونایی نیستی که من تا حالا خوردم.»
چشام پر اشک شد، ولی نگاش کردم.
– «تو فرق داری...
واسه همین امشب...»
یه نفس کشید. بلند شد، رفت سمت کمد.
چیزی آورد... یه عروسک...
یه عروسک پارچهای که کهنه بود، انگار سالها کسی نگهش داشته. یه گوشش پاره بود، ولی تمیز شده بود.
انگار برا خودش بوده.
اومد جلو. عروسک رو گذاشت گوشهی تخت.
– «من... بچگیمو خوردهن... تو هنوز یه تیکهشو داری... نذار ازت بگیرنش.
بگیر اینو.
فقط واسه امشب.»
و بعد برگشت سمت در.
اما قبل از اینکه بره...
زمزمه کرد:
– «اگه خواستی دست یکی رو بگیری...
من هنوز بیدارم.»
درو بست.
و من... زل زده بودم به عروسک.
و قلبم داشت برای یه هیولا... یه کوچولو... درد میگرفت.
😔💜
چطور بود اوفی🥲🙂🫠🙃
---
چند دقیقه که گذشت، چند ساعت شاید... نمیدونم. زمان تو اون اتاق سنگی نمیگذشت.
رو تخت نشسته بودم، پتو رو کشیده بودم دور خودم. صدا نمیاومد، حتی نفسای خودمم انگار خفه شده بودن.
تو تاریکی نشسته بودم، زانوهامو بغل کرده بودم، پیشونیمو گذاشته بودم روشون.
یه قطره اشک چکید.
با خودم گفتم:
– «مگه من فقط اومده بودم آلو بچینم…»
لبام لرزید. تو بچگی همیشه شبا عروسکامو بغل میکردم... اون یکی بنفشه با موهای بافتهش، همیشه باهام حرف میزد. همیشه دست سرور تو دستم بود... اگه یه صدای کوچیک میاومد، خودمو میچسبوندم بهش.
ولی الان...
اینجا فقط دیوار بود و بوی آهن زنگزده و آتیش خاموششده.
تنهام...
خیلی تنهام.
یهو یه صدا...
آروم... پشت در.
بعد صدای قفل...
آروم... باز شد...
نفس تو سینهم گیر کرد.
جونگکوک بود.
تنها. لباسش عوض شده بود، یه ردای مشکی پوشیده بود تا زمین، موهاش ریخته بود جلو صورتش، یه کم خیس بودن. ولی چشماش... اون چشما هنوز همون دیو بودن.
هیچی نگفت. فقط اومد جلو.
من ناخودآگاه عقب رفتم، پتو رو محکمتر گرفتم.
گفت:
– «تو... هنوز بچهای...»
صداش خشک بود. ولی نه خشن. یه چیزی توش خسته بود... خسته و غمگین.
اومد کنار تخت، زانو زد، دستشو گذاشت رو زمین، با چشمام تماس گرفت.
– «تو میترسی از تاریکی. از تنهایی.
من دیدم... قبل خواب، لبهات میلرزید.
دیدم اشکتو پاک کردی.
تو مثل اونایی نیستی که من تا حالا خوردم.»
چشام پر اشک شد، ولی نگاش کردم.
– «تو فرق داری...
واسه همین امشب...»
یه نفس کشید. بلند شد، رفت سمت کمد.
چیزی آورد... یه عروسک...
یه عروسک پارچهای که کهنه بود، انگار سالها کسی نگهش داشته. یه گوشش پاره بود، ولی تمیز شده بود.
انگار برا خودش بوده.
اومد جلو. عروسک رو گذاشت گوشهی تخت.
– «من... بچگیمو خوردهن... تو هنوز یه تیکهشو داری... نذار ازت بگیرنش.
بگیر اینو.
فقط واسه امشب.»
و بعد برگشت سمت در.
اما قبل از اینکه بره...
زمزمه کرد:
– «اگه خواستی دست یکی رو بگیری...
من هنوز بیدارم.»
درو بست.
و من... زل زده بودم به عروسک.
و قلبم داشت برای یه هیولا... یه کوچولو... درد میگرفت.
😔💜
چطور بود اوفی🥲🙂🫠🙃
- ۴.۱k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط