سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست

سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
دیدگاه ها (۰)

| من برای "تـو" یکـ فنجان قهوه ی داغیکـ خلوتـ دنجچند خط شعر ...

‌و من از دلتنگیِ تو، تمامـ می‌شومـ....🍂🍁

دلتنگی های مناز روزهای مه آلود پاییزی گذشتهچهار فصل شدهبغض پ...

#مـادر! ❤اگر یکـ تکه نخ و سوزن داشتمـ، خودمـ را به تو میدوخت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط