عشق اجباری

عشق اجباری
پارت ۴۵
# مانلی
وایی یا خدایا دانیال قیافش خیلی ترسناک شده بود برا همین یه قدم عقب رفتم . دانیال با صدای بلندی گفت « چرااااااااا همچین لباسی پوشیدی 😡😡» مانلی « اول از همه سر من داد نزن ، دومن هم من چه می دونستم کیارش قراره بیاد ، سومن هم که خونمه دوست دارم این جوری لباس بپوشم» با جوابی که بهش دادم کاملا لال شد . یه چشم غره ی حسابی بهش رفتم . چون حرصم گرفته بود رفتم تو اتاق و گیتارم رو برداشتم و رفتم توی حیاط روی تابی که زیر درخت بید بود نشستم و شروع کردم به زدن . دو یا سه تا آهنگ زدم . ولی بازم حرصم خالی نشد، دلم میخواست برم یه جایی که بتونم داد بزنم گریه کنم ولی کسی منو نبینه. تو زندگی یاد گرفتم که غرورم مهم تر از همه چیزه. گیتارم رو همون جا گذاشتم و شروع کردم به دویدن اینقدر دویدم که به همون دریاچه رسیدم . از خونمون تا اونجا نیم ساعتی راه بود معلوم شد که نفهمیدم که چقدر دویدم . مانلی« خدااااااااا صدام رو می شنوی خسته شدم از این همه اجبار خسته شدم ، چراااااا من ۵ سالم بود که مامانم رو گرفتی ازم ، خیلی ضربه خوردم شکستم ولی بازم ادامه دادم ، همدمم شد گیتارم ، تنها کسی که اشکام رو دید شد بالشم ، اینقدر تظاهر به شاد بودن کردم که هیچ کس نفهمید چقدر درد دارم. ازدواجم اجباری شد، همه ی کارام شد از سر اجبار . خدایا منو ببر پیش مامانم بسمه هرچی اجبار دیدم بسمه» زدم زیر گریه اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی صبح شد .
دیدگاه ها (۵)

عشق اجباریپارت ۴۶ خب دیگه هرچی گریه کردم بسم بود ، راه افتاد...

عشق اجباریپارت ۴۷ از خوشحالی جیغ کشیدم و گفتم «آخ جوووون سا...

عشق اجباریپارت ۴۴ # دانیالهمین جوری که مانلی داشت درباره ی س...

عشق اجباریپارت ۴۳ یه ۱۰ دقیقه ای بیرون بودم . دوباره رفتم تو...

چندپارتی☆p.4جمعه صبح ساعت۳۰ :۹ دقیقه ات: دیشب اینقدر گریه کر...

نفرین شیرین. پارت 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط