چند پارتی

چند پارتی☆

p.3

ساعت‌ها گذشت…
یا شاید فقط چند دقیقه،
اما برات فرقی نداشت.

گوش دادی.
هیچ قدمی نیومد.
هیچ دری باز نشد.
هیچ صدایی که بگه «صبر کن».

روی تخت دراز کشیدی،
بالشت رو بغل کردی
و مثل کسی که دیگه امیدی به آروم شدن نداره،
آهسته گریه کردی
تا خوابت برد.

و آخرین فکری که قبل از خواب از ذهنت گذشت این بود:
شاید از این به بعد،
من باید برای دوتامون قوی باشم…
حتی اگه تنها باشم.
ساعتی بعد، صدای آهسته‌ای از راهرو آمد.
در اتاقت کمی لرزید.
دل تو، که هنوز از گریه سنگین بود، در سینه‌ات پرپر زد.

در نیمه‌باز شد.
و اون بود: جونگ‌کوک.
چشم‌هاش کمی خیس بود، صورتش پر از پشیمونی، اما هنوز حرفی نمی‌زد.

لحظه‌ای فقط ایستاد.
به زمین نگاه می‌کرد، انگار می‌ترسید هر حرکتی کنه تو دوباره فرار کنی.

تو هنوز پشت بالشت پنهان بودی،
صدای هق‌هق‌ت آرام شد اما اشک‌ها هنوز روی گونه‌هایت جاری بود.

بالاخره صدایش لرزان و کم‌جان آمد:
«می‌تونم… بشینم؟»

تو هیچ جوابی نداد.
فقط نگاهم کرد،
و آرام پشت در نشست.

دستش را آهسته گذاشت روی در، نزدیک به جایی که تو بودی،
انگار می‌خواست چیزی لمس کند،
اما ترس از پس زدن تو اجازه نداد.

بعد از چند لحظه سکوت، ادامه داد:
«می‌دونم… خیلی دیر شد.
من… خجالت می‌کشم از کاری که کردم.
می‌خوام بدونی… من هنوز می‌خوام…
می‌خوام باهات باشم… حتی اگه الان نتونم درست حرف بزنم.»

...
دیدگاه ها (۰)

چندپارتی☆p.4تو فقط نفس عمیقی کشیدی،و بالاخره بدون گفتن کلمه‌...

چندپارتی☆p.2دوباره به سمت اتاقش رفتی.در را باز کردی.ایستادی....

چندپارتی☆p.1---مدت‌ها بود که دیگر شبیه قبل نبود.از وقتی دکتر...

چندپارتی☆p.3چند ثانیه سکوت بین تون حکم فرما بود، مثل دنیا که...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط