ظهور ازدواج
✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۳۳ (♡)
بعد.. صبحانه نخوردیم.
ایده خوبي بود چون منم گرسنه بودم. جلوي كافه اي نگه داشت و رفتیم داخل و کلي چيز
سفارش داد.
اوووه- چه خبره؟ کی میخواد اینا رو بخوره؟ لبخند باريکي زد و گفت:من و تو..
خوراکي هاي رنگارنگ روي ميز چيده شد.. اخ..تو این چند روزه خیلی پراکنده و کم غذا خورده بودم و حالا..معده ام حسابي تحريك شده بود..
اروم شروع کردم به خوردن..
اوووم..عالي بود..
تند تر خوردم.
جیمین متفکر و گرفته فقط قهوه میخورد. - زياد- فك نكن..يا خودش میاد یا نامه اش.. لبخند باريکي زد و نگام کرد.
بي توجه بهش به خوردنم ادامه دادم.
اخيش..
سیر به صندلیم تکیه دادم که به میز نسبتاً خالي شده اشاره کرد و گفت: کی میخواد اینا رو بخوره؟
نرم خندیدم.
بلند شد و گفت بریم..
و پول میزو حساب کرد و زدیم بیرون. منو رسوند بیمارستان و رفت شرکت.
رفتم بالا سر مامانم
اخ...
چقدر دلم تنگ شده بود براش..
دستش و بعد صورتشو بوسیدم و با دلتنگي و بغض گفتم: سلام مامان جوونم ازم دلخوري که يه مدته
بهت سر نزدم؟ببخش منو..
لرزون گفتم اما دلم برات خيلي دلتنگ شده بود.. و با بغض نفس گیري نگاش کردم.
ضربه اي به در خورد و پرستاري اومد تو.
نگاش کردم.
بیرون
سه دختر جوون با موهاي قهوه اي روشن.. دستگاه ها رو چك كرد و لبخندي بهم زد و رفت که شنیدم گوشیشو جواب داد و گفت: بله.. پرستار-چشم..من ساعت٤اونجام..نگران پدرتون نباشين..خيلي خوب ازش مراقبت میکنم فقط..فقط اگه براتون مشکلی نیست حقوقم رو کمي زودتر
بدین..اخه... نیاز دارم...شما...
دیگه صداشو نمیشنیدم..
جايي جز بیمارستان هم کار میکرد.. یاد خودم افتادم..
منم همین وضع رو داشتم و خيلي بدتر.. به مامان جونم نگاه کردم..
بسه دیگه..پس کي ميخواد پاشه؟ با درد نفسمو بیرون دادم.
يه ساعتي رو پیشش موندم و بعد رفتم خونه.
خيلي خسته بودم..
لباس عوض کردم و بیحال، بالشت و یتوبی برداشتم
(♡)پارت ۲۳۳ (♡)
بعد.. صبحانه نخوردیم.
ایده خوبي بود چون منم گرسنه بودم. جلوي كافه اي نگه داشت و رفتیم داخل و کلي چيز
سفارش داد.
اوووه- چه خبره؟ کی میخواد اینا رو بخوره؟ لبخند باريکي زد و گفت:من و تو..
خوراکي هاي رنگارنگ روي ميز چيده شد.. اخ..تو این چند روزه خیلی پراکنده و کم غذا خورده بودم و حالا..معده ام حسابي تحريك شده بود..
اروم شروع کردم به خوردن..
اوووم..عالي بود..
تند تر خوردم.
جیمین متفکر و گرفته فقط قهوه میخورد. - زياد- فك نكن..يا خودش میاد یا نامه اش.. لبخند باريکي زد و نگام کرد.
بي توجه بهش به خوردنم ادامه دادم.
اخيش..
سیر به صندلیم تکیه دادم که به میز نسبتاً خالي شده اشاره کرد و گفت: کی میخواد اینا رو بخوره؟
نرم خندیدم.
بلند شد و گفت بریم..
و پول میزو حساب کرد و زدیم بیرون. منو رسوند بیمارستان و رفت شرکت.
رفتم بالا سر مامانم
اخ...
چقدر دلم تنگ شده بود براش..
دستش و بعد صورتشو بوسیدم و با دلتنگي و بغض گفتم: سلام مامان جوونم ازم دلخوري که يه مدته
بهت سر نزدم؟ببخش منو..
لرزون گفتم اما دلم برات خيلي دلتنگ شده بود.. و با بغض نفس گیري نگاش کردم.
ضربه اي به در خورد و پرستاري اومد تو.
نگاش کردم.
بیرون
سه دختر جوون با موهاي قهوه اي روشن.. دستگاه ها رو چك كرد و لبخندي بهم زد و رفت که شنیدم گوشیشو جواب داد و گفت: بله.. پرستار-چشم..من ساعت٤اونجام..نگران پدرتون نباشين..خيلي خوب ازش مراقبت میکنم فقط..فقط اگه براتون مشکلی نیست حقوقم رو کمي زودتر
بدین..اخه... نیاز دارم...شما...
دیگه صداشو نمیشنیدم..
جايي جز بیمارستان هم کار میکرد.. یاد خودم افتادم..
منم همین وضع رو داشتم و خيلي بدتر.. به مامان جونم نگاه کردم..
بسه دیگه..پس کي ميخواد پاشه؟ با درد نفسمو بیرون دادم.
يه ساعتي رو پیشش موندم و بعد رفتم خونه.
خيلي خسته بودم..
لباس عوض کردم و بیحال، بالشت و یتوبی برداشتم
- ۷.۰k
- ۰۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط