پارت رمان آخرینتکهقلبم نویسنده izeinabii

#پارت_۸۴ رمان #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
عرفان:
_ممکنه چی آقای دکتر؟
_ممکنه حافظه اشونو از دست داده باشند!
مغزم سوت کشیدچرا باید ناراحت باشم؟
خوشحال بودم خیلی!سحرم زنده بود .
**
سوار موتورم شدم داد زدم:
_خدایا شکرت
نمیدونستم واسخ ی حافظه اش باید ناراحت باشم یا خوشحال !
این بهترین فرصته که عاشقش کنم ..و آخرین تلاشمو بکنم واسه بدست آوردنش
با دیدن قهوه خونه پیاده شدم.
فضای قهوه خونه پر از دود بود.
رفتم سمت آشپزخونه،داشت دیزی ها رو آماده میکرد. پدربزرگم سینب چایی رو تو دستش گرفته بود.
آروم گفتم:
_سلام
مامان با دیدنم اومد طرفم. سخت تو آغوشم کشیدمش
_حالت چطوره عزیز مامان
_خیلی حالم خوبه مامان خیلی!
_خداروشکر بشین جیگر من.
زل زدم تو چشمای مشکیش،چقدر چهره اش شکسته شده بود اما هنوزم خوشگل بود.
_دلم تنگت شده بود اما گفتم درست نیست بیام و با این سر وضع بگم مامانتم گفتم شاید پشت سرت ..!
با اخم گفتم:
_سر و وضع به این خوبی چرا اینجوری فکر میکنی؟ بعدم شما تیپتون تیپ شیر زناس نه این زنایی که.. ولش کن مامان دفعه بعد اگه دلت تنگم شد بیا..جون عرفان؟
با لبخند گفت:
_چون عرفانم خیلی عزیزه ولی خب باشه حتما میام.
_عرفان قربونت بره!
_خدانکنه عزیز دلم ، نمیخوای بگی چیشده؟
_چرا میگم،راستش..
پدربزرگ با سینی که ۳تا استکان پر از چای توش بود اومد سمتمون.
رفتم سمتشو مردونه دست دادم.
_سلام
_سلام چطوری مرد؟
_خوبم شما چطوری قهرمان؟
نشست پیش ما و گفت :
_ماهم خوبیم..چته خیلی مشنگ میزنی؟
خندیدم و گفتم:
_نه دیگه در اون حد فقط خوشحالم.
_نه پسر خیلی مشنگ میزنی..یکمم نه زیاد!
_آره ، خدا یه بار دیگه سحرو بخشید بم.
_همون دختر مو قرمزه؟
_آره همون دختر مو پاییزیه..
مامان :
_خدا بد نده ،چه اتفاقی واسش افتاده ؟
_سرش ضربه دیده بود ممکن بود برا همیشه از دستش بدم ..
_حالا که خداروشکر چیزی نشده..
چاییمو نسبتا داغ سر کشیدم و گفتم:
_حافظشو از دست داده..
هردوشون با بهت بهم نگاه کردن..
_حافظشو از دست داده بعد تو انقدر خوشحالی؟
با خنده گفتم:
_پسرت پسر بدیه!
مامان که متوجه شده بود چه نقشه هایی تو سرم دارم لبخند زد بهم.
_بدم نشدبرا تو که اما بنظرت میتونی؟
_باید بتونم مامان.. باید.. اون عروس تو میشه یا تو هیچ وقت عروس دار نمیشی!
مامان چشم قره ای بهم رفت. استکانمو توی نعلبکی گذاشتم و از جام بلند شدم:
_من دیگه برم.
پدربزرگ با اخم و جذبه ی خاصش منو متوقف کرد:
_ببین منو ، تو ناهار اینجا میمونی دیزیتو میزنی تورگ بعد مختاری که بری!
با لبخند گفتم:
_چشم حله
****
بوی بد بیماستان هم حتی خوب بنظرم میرسید.
عمو رو دیدم که با ناراحتی و تلفن بدست میدوعه!
دستمو گذاشتم روی قلبم.
_من زنده ام؟
دوییدم همون سنتی که عمو دویید
صداش کردم:
_عمو حامد
برنگشت..دنبالش دویبدم.
دیدگاه ها (۳۹)

#پارت_۸۵ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii رمان آخرین تکه قل...

#پارت_۸۶ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabiiرمان آخرین تکه قلب...

#پارت_۸۳ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii نیاز:خیلی وقت بود...

#پارت_۸۲ #آخرین_تکه_قلبم نویسندهizeinabiiنیاز:بی قرار کوچه ه...

#بد_بوی#پارت_۳۱#کریستین_نه نداریم حرفی میزنی پاش وایستا_یعنی...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_191_سلام لیلی خوبی؟ جونگ...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط