من زنی را میشناسم
من زنی را میشناسم
در حنجرهء مردی
ڪه سال ها
نه به هیچ عاشقانه ای
ڪه تنها به فریاد میلرزید
زندگی میکرد
من زنی را میشناسم
ڪه با چرخش یڪ "قفل"
تمام زندگی اش واژگون میشد
چرا ڪه ...
وحشتِ وجودِ مردی را به جانش می انداخت
ڪه نگاهش را
نه به مهر
ڪه به خشم ... روی صورت زن میپاشید
من زنی را میشناسم
ڪه سرش همیشه پایین بود
نه از شرم نوازش های مردش
از وصله های نانجیبانه اش
ڪه " ناجور" به شب و روزش دوخته بود
من زنی را میشناسم
ڪه سالها پیش مرده بود
و هرگز ندانست ...
نفهمید ...
ڪه عشق
این نیست...!!
در حنجرهء مردی
ڪه سال ها
نه به هیچ عاشقانه ای
ڪه تنها به فریاد میلرزید
زندگی میکرد
من زنی را میشناسم
ڪه با چرخش یڪ "قفل"
تمام زندگی اش واژگون میشد
چرا ڪه ...
وحشتِ وجودِ مردی را به جانش می انداخت
ڪه نگاهش را
نه به مهر
ڪه به خشم ... روی صورت زن میپاشید
من زنی را میشناسم
ڪه سرش همیشه پایین بود
نه از شرم نوازش های مردش
از وصله های نانجیبانه اش
ڪه " ناجور" به شب و روزش دوخته بود
من زنی را میشناسم
ڪه سالها پیش مرده بود
و هرگز ندانست ...
نفهمید ...
ڪه عشق
این نیست...!!
- ۵۴۱
- ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط