مینوشی آروم گفت بچرغ میخواهم لباس عوض کنم
مینوشی آروم گفت : بچرغ میخواهم لباس عوض کنم
مین جی ابرو بالا انداخت سپس چرخید و زیپ زیر بغلش را باز کرد و با لحن مشوشی گفت : میونشی ؟
میونشی با اخم هوم ای گفت سپس مین جی با لحن گنگی گفت : تو چرت عصبانی شدی یا نه باید بگم چرا ناراحتی
میونشی آه ای کشید : چیزیم نیست
مین جی : ترو خدا بس کن میونشی همه متوجه ات میشن پس بگو چی شده چرا با جیمین بد رفتاری میکنی ؟
میونشی : تو بس کن
دکمه شلوار جین آبی را بست با اخم سمت میونشی چرخید دست به کمر شد و تند گفت : همون طور که من از این لباس ای که پوشیدم بدم میاد تو هم نمیتونی با کسی بد رفتاری کنی حتما یه چیزی شده
میونشی بند پیراهن اش را بالا برد سپس بلریز صورتی اش را پوشید روبه بو مین جی ایستاد : تو متوجه نمیشی ... من فقد خستم همین
مین جی : باور کردم ..؟ مگه من خرم ببین سلطان تو عصبانی شدی پس بهم بگو خواهش میکنم
دستش را روی بازو میونشی گذاشت و مهربان نگاهش کرد میونشی با آرامش و ناراحت ای گفت : وقتی کسی به هیچ وجه بهت اهمیت نمیده چرا باید حرفی هم بزنی از جایی که شما نمیفهمید پس درک هم نمیکنید
میونشی آروم از جلوش به سمت در رفت و وارد سالن کوچیک صد پشت سرش مین جی هم آمد ... تهیونگ زانو هایش را بلند کرده بود و حلقه دستاش باعث گرفتن پاهایش میشد لیخند رو لبش انگار چیز قشنگی را گوش میداد ... مادر بزرگ با آمدن دخترا سکوت کرد و اشاره ای به مین جی کرد ...
مین جی : راجب چی حرف میزنید
کنار مادر بزرگ نشست ... تهیونگ ریز خندید و چهار زانو نشست : وای مادر بزرگ من که عاشق این داستان شدم
مین جی ابرو بالا انداخت : داستان ؟
جیمین سری تکون داد سپس محکم گفت : مادربزرگم از بچگی های تو به شوهرت گفت .. مین جی دو چشم هایش چهارتا شدن سپس جیغی کشید و تند بازو تهیونگ را گرفت و با لحن تیزی گفت : ما خوابمون میاد شب بخیر همه شما ...
تهیونگ حتی فرست واکنشی را هم نداشت و مین جی تند تو را به دنبال اش کشاند تا دم اتاق وارد اتاق شدن سپس تند در را هم بست ... تعیونگ شوکه به اطراف نگاه کرد : واو اتاق کوچیکی هستش ... وای باید رو زمین بخوابم
مین جی اخم کرد سپس تند تهیونگ را به عقب حول داد و بین خود و دیوار تهیونگ را اسیر گرفت سپس هر دو دستش را روی دیوار گذاشت و با اخم گفت : هیییی تو چرا با مادر بزرگم راجبه من حرف میزنی ؟...
تهیونگ خندید سپس زانو هایش را خم کرد سپس صورتش نزدیک تر به صورت زریف مین جی شد نفس های عصبی مین جی تو صورت تهیونگ میخورد .. بوی عطر تهیونگ حالا بیشتر به مشام مین جی میخورد .. تهیونگ خبیث گفت: نگفته بودی تو بچگی شیطون بودی ؟
مین جی ابرو بالا انداخت سپس چرخید و زیپ زیر بغلش را باز کرد و با لحن مشوشی گفت : میونشی ؟
میونشی با اخم هوم ای گفت سپس مین جی با لحن گنگی گفت : تو چرت عصبانی شدی یا نه باید بگم چرا ناراحتی
میونشی آه ای کشید : چیزیم نیست
مین جی : ترو خدا بس کن میونشی همه متوجه ات میشن پس بگو چی شده چرا با جیمین بد رفتاری میکنی ؟
میونشی : تو بس کن
دکمه شلوار جین آبی را بست با اخم سمت میونشی چرخید دست به کمر شد و تند گفت : همون طور که من از این لباس ای که پوشیدم بدم میاد تو هم نمیتونی با کسی بد رفتاری کنی حتما یه چیزی شده
میونشی بند پیراهن اش را بالا برد سپس بلریز صورتی اش را پوشید روبه بو مین جی ایستاد : تو متوجه نمیشی ... من فقد خستم همین
مین جی : باور کردم ..؟ مگه من خرم ببین سلطان تو عصبانی شدی پس بهم بگو خواهش میکنم
دستش را روی بازو میونشی گذاشت و مهربان نگاهش کرد میونشی با آرامش و ناراحت ای گفت : وقتی کسی به هیچ وجه بهت اهمیت نمیده چرا باید حرفی هم بزنی از جایی که شما نمیفهمید پس درک هم نمیکنید
میونشی آروم از جلوش به سمت در رفت و وارد سالن کوچیک صد پشت سرش مین جی هم آمد ... تهیونگ زانو هایش را بلند کرده بود و حلقه دستاش باعث گرفتن پاهایش میشد لیخند رو لبش انگار چیز قشنگی را گوش میداد ... مادر بزرگ با آمدن دخترا سکوت کرد و اشاره ای به مین جی کرد ...
مین جی : راجب چی حرف میزنید
کنار مادر بزرگ نشست ... تهیونگ ریز خندید و چهار زانو نشست : وای مادر بزرگ من که عاشق این داستان شدم
مین جی ابرو بالا انداخت : داستان ؟
جیمین سری تکون داد سپس محکم گفت : مادربزرگم از بچگی های تو به شوهرت گفت .. مین جی دو چشم هایش چهارتا شدن سپس جیغی کشید و تند بازو تهیونگ را گرفت و با لحن تیزی گفت : ما خوابمون میاد شب بخیر همه شما ...
تهیونگ حتی فرست واکنشی را هم نداشت و مین جی تند تو را به دنبال اش کشاند تا دم اتاق وارد اتاق شدن سپس تند در را هم بست ... تعیونگ شوکه به اطراف نگاه کرد : واو اتاق کوچیکی هستش ... وای باید رو زمین بخوابم
مین جی اخم کرد سپس تند تهیونگ را به عقب حول داد و بین خود و دیوار تهیونگ را اسیر گرفت سپس هر دو دستش را روی دیوار گذاشت و با اخم گفت : هیییی تو چرا با مادر بزرگم راجبه من حرف میزنی ؟...
تهیونگ خندید سپس زانو هایش را خم کرد سپس صورتش نزدیک تر به صورت زریف مین جی شد نفس های عصبی مین جی تو صورت تهیونگ میخورد .. بوی عطر تهیونگ حالا بیشتر به مشام مین جی میخورد .. تهیونگ خبیث گفت: نگفته بودی تو بچگی شیطون بودی ؟
- ۵.۱k
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط