حکایتقدیمی

#حکایت_قدیمی

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی
تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو
مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،

خواست فرود آید ترسید. باد شاخه ای را که
چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف
میبرد دید نزدیک است که بیفتد و دست
و پایش بشکند در حال مستاصل شد.
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:

ای امام زاده گله ام نذر تو
از درخت سالم پایین بیایم...

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی
تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را
محکم گرفت.

گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن
و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو
همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو
میدهم و نصفی هم برای خودم.

قدری پایین تر آمد وقتی که نزدیک تنه درخت
رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور
نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری
میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را
به تو می دهم.

وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان
هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو
پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین
رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.


این حکایت بعضی از ما آدمهاست...
✔️
دیدگاه ها (۰)

شهر ری .تعداد زیاد برادران و خواهران وفرزندان همسایه شرقی ما...

ایران بهشت ثروتمندان..ایران جهنم فقرا...عدالت بعد ۴۵ سال یعن...

✌ انقلابِ جهانیِ خمینی!🔹 سخنان امام خمینی (ره) که اخیرا نتان...

♨️تا حالا دقت کردی بودی که.... 📌هفتاد سال پیش همه اسب داشتند...

نسیمی سرد پرد هارا تکان میداد.روشنی داخل اتاق وجود نداشت بجز...

دختر جهنمی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط