ادامه پارت
ادامه پارت 3...
بعد نیم ساعت رسیدم خونه، در زدم که مامان درو باز کرد.
رفتم تو دیدم مهمون نیومده:/
گفتم: مامان!؟ چرا نیومدن پس؟ اومدن اومدن میکنی پس کو؟
خنده ای کرد گفت: من میدونم تو دیر میای گفتم بگم که زود بیای کمک من.
سری تکون دادم رفتم تو اتاق
لباسامو با یه هودی گشاد مشکی و شلوار گشاد مشکی عوض کردم
بعد کمک کردن به مامان رفتم یه دوش یه ساعته ام گرفتم.
خودمو رو تخت انداختم و خوابم برد.
____
تو جنگل بودم! یه جنگل تاریک.
مه بود، جوری که هیچ جا رو نمیتونستم ببینم...
صدایی شنیدم.
دیدم چشمای خاکستری پشت اون مِهِ...
رفتم نزدیک تر.. یه انسان قدبلند بود
به غیر از لباش و چشماش، هیچ جاش دیده نمیشد.
رفتم نزدیک تر، نمیدونم چرا سرمو بردم جلو.
اونم همینطور... لباش به لبام داشت نزدیک میشد که یهو از خواب بیدار شدم.
دیدم ساعت هشتِ شبِ!
اهه چرا بیدار شدم؟ ادامه ش پس چی؟
ولی خودمونیم عا چشاش خیلی خاص بود.
بیرون از اتاق خیلی سروصدا بود.
اوه پس اومدن
موهامو شونه کردم
همین چند روز پیش کوتاه شون کرده بودم
تقریبا تا شونم میومد.
به خودم خیره شدم.
چشای تقریبا درشتِ مشکی که مامان همیشه میگه: چشات خیلی وحشیان، مواظب باش کسی رو نکشه:)😂
صورت تقریبا سفید، ولی نه زیاد
لبای کوچیک مرتب
ابرو های پُر و باریک
دماغ کوچیکی که به صورتم میاد
همه بهم میگن قیافت خیلی خوشگل و جذابه.
ولی خب دوست داشتم چشام رنگی میبود.
رفتم تو هال و دهنم باز موند اینقدر زیاد بودن.
سلامی کردم و با لبخند جوابمو دادن و شروع کردن به گفتنِ: وای چقد بزرگ شدی اینا.
کار منم شده بود لبخند زدن مصنوعی.
دختر عمه هام اومده بودن.
نمیدونم چرا خوشم نمیومد ازشون.
رفتم تو حیاط مون و تازه دیدم عه من نوه عمه ام داشتم.
خدایی بزرگ شده بودن.
همه بودن! همه شون.
سلامی کردم و با بغل کردن با دست دادن با گرمی احوال پرسی اینا کردن.....
بعد نیم ساعت رسیدم خونه، در زدم که مامان درو باز کرد.
رفتم تو دیدم مهمون نیومده:/
گفتم: مامان!؟ چرا نیومدن پس؟ اومدن اومدن میکنی پس کو؟
خنده ای کرد گفت: من میدونم تو دیر میای گفتم بگم که زود بیای کمک من.
سری تکون دادم رفتم تو اتاق
لباسامو با یه هودی گشاد مشکی و شلوار گشاد مشکی عوض کردم
بعد کمک کردن به مامان رفتم یه دوش یه ساعته ام گرفتم.
خودمو رو تخت انداختم و خوابم برد.
____
تو جنگل بودم! یه جنگل تاریک.
مه بود، جوری که هیچ جا رو نمیتونستم ببینم...
صدایی شنیدم.
دیدم چشمای خاکستری پشت اون مِهِ...
رفتم نزدیک تر.. یه انسان قدبلند بود
به غیر از لباش و چشماش، هیچ جاش دیده نمیشد.
رفتم نزدیک تر، نمیدونم چرا سرمو بردم جلو.
اونم همینطور... لباش به لبام داشت نزدیک میشد که یهو از خواب بیدار شدم.
دیدم ساعت هشتِ شبِ!
اهه چرا بیدار شدم؟ ادامه ش پس چی؟
ولی خودمونیم عا چشاش خیلی خاص بود.
بیرون از اتاق خیلی سروصدا بود.
اوه پس اومدن
موهامو شونه کردم
همین چند روز پیش کوتاه شون کرده بودم
تقریبا تا شونم میومد.
به خودم خیره شدم.
چشای تقریبا درشتِ مشکی که مامان همیشه میگه: چشات خیلی وحشیان، مواظب باش کسی رو نکشه:)😂
صورت تقریبا سفید، ولی نه زیاد
لبای کوچیک مرتب
ابرو های پُر و باریک
دماغ کوچیکی که به صورتم میاد
همه بهم میگن قیافت خیلی خوشگل و جذابه.
ولی خب دوست داشتم چشام رنگی میبود.
رفتم تو هال و دهنم باز موند اینقدر زیاد بودن.
سلامی کردم و با لبخند جوابمو دادن و شروع کردن به گفتنِ: وای چقد بزرگ شدی اینا.
کار منم شده بود لبخند زدن مصنوعی.
دختر عمه هام اومده بودن.
نمیدونم چرا خوشم نمیومد ازشون.
رفتم تو حیاط مون و تازه دیدم عه من نوه عمه ام داشتم.
خدایی بزرگ شده بودن.
همه بودن! همه شون.
سلامی کردم و با بغل کردن با دست دادن با گرمی احوال پرسی اینا کردن.....
- ۱.۸k
- ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط