رمانقاتل سادیسمی من
رمان:قاتل سادیسمی من.
پارت:۵
نوشته تهیونگ:
_من باید میرفتم جایی،برای اینکه فکر فرار به سرت نزنه در رو قفل کردم،صبحونتم که روی میزه،پس پسر خوبی باش تا بیام.
کوک چون قبلا هم تهیونگ از این نوشته ها توی اتاقش گذاشته بود،مطمعن شد تهیونگ نوشته.
روی صندلی کنار عسلی نشست و به این فکر کرد که چند روز توی این خرابشده زندونی شده بود.
10روز کامل میشد که کوک شب ها رو با بدن زخمی خوابیده بود و صبح ها رو با ترس و استرس بیدار شده بود.
به این فکر کرد که شاید واقعا یونگی فراموشش کرده.
یونگی داداش ناتنی کوک بود که ۶ سال ازش بزرگتر بود. یاد آخرین روز با هم بودنشون افتاد.
#فلش بک به ۱۱ روز پیش.
کوک با ضربه ی محکمی به در اتاق وارد شد و داد زد:
+هی،شوگا،ببین،بالا ترین نمره رو توی دانشگاه آوردم.
یونگی که با صدای کوک پریشون از خواب پاشده بود،گفت:
×هان؟چی؟چیشده؟
کوک بازم با صدای بلند تکرار کرد:
+بالاترین نمره دانشگاه رو آوردم.
شوگا باز هم بی خیال روی تخت دراز کشید و گفت:
×برو بابا،حالا فکر کردم کدوم قله رو فتح کردی!
+دست کمی از قله فتح کردن نداشته شوگا،البته اگه قله رو هم فتح میکردم تو بازم به یه ورت نبود!
و بعد با صدای بلند خندید،شوگا بالش رو سمتش پرت کرد گفت:
ادامه دارد....
شرط:۱۲ لایک
پارت:۵
نوشته تهیونگ:
_من باید میرفتم جایی،برای اینکه فکر فرار به سرت نزنه در رو قفل کردم،صبحونتم که روی میزه،پس پسر خوبی باش تا بیام.
کوک چون قبلا هم تهیونگ از این نوشته ها توی اتاقش گذاشته بود،مطمعن شد تهیونگ نوشته.
روی صندلی کنار عسلی نشست و به این فکر کرد که چند روز توی این خرابشده زندونی شده بود.
10روز کامل میشد که کوک شب ها رو با بدن زخمی خوابیده بود و صبح ها رو با ترس و استرس بیدار شده بود.
به این فکر کرد که شاید واقعا یونگی فراموشش کرده.
یونگی داداش ناتنی کوک بود که ۶ سال ازش بزرگتر بود. یاد آخرین روز با هم بودنشون افتاد.
#فلش بک به ۱۱ روز پیش.
کوک با ضربه ی محکمی به در اتاق وارد شد و داد زد:
+هی،شوگا،ببین،بالا ترین نمره رو توی دانشگاه آوردم.
یونگی که با صدای کوک پریشون از خواب پاشده بود،گفت:
×هان؟چی؟چیشده؟
کوک بازم با صدای بلند تکرار کرد:
+بالاترین نمره دانشگاه رو آوردم.
شوگا باز هم بی خیال روی تخت دراز کشید و گفت:
×برو بابا،حالا فکر کردم کدوم قله رو فتح کردی!
+دست کمی از قله فتح کردن نداشته شوگا،البته اگه قله رو هم فتح میکردم تو بازم به یه ورت نبود!
و بعد با صدای بلند خندید،شوگا بالش رو سمتش پرت کرد گفت:
ادامه دارد....
شرط:۱۲ لایک
- ۵.۵k
- ۱۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط