حال مرا از شعرهایم بو نخواهی برد
•‹حالِ مرا از شعرهایم بو نخواهی برد
من پشتِ شعری که نخواهم گفت میمیرم..!›•
#دلنویس
دیگر به هیچوجه نمیخواستم با تو حرف بزنم، نمیخواستم ببینمت، ولی همینکه وارد اتاق شدم رد دستهایت را روی هر چیزی میدیدم-کتابی که برایم فرستاده بودی، گلدان سوغاتیِ کوچکی که در تعطیلات، وقتی رفته بودیم کنار دریاچه، برایم خریدی و تویش تمشک ریختی و سگ کوچولوی قلاببافیشدهای که بالای تختم روی قفسه بود، همان که حتماً باید برایم میخریدی، چون خیلی زشت بود و به خاطر همین زشتی کسی کاری به کارش نداشت-و البته برای اینکه در خانه تنها نباشم. آنجا ایستادم و سگه را نگاه کردم و یاد پالتوی روی کفل اسب افتادم، و قطعهٔ اسکرتسو و تو. هیچوقت هدیههایت را دور نریختم، یا به کسی ندادم. #طو مرا فراموش کردی و من از تو متنفر شدم، ولی میدانم که هیچوقت نمیتوانم فراموشت کنم.
#بــــــه_افــــــــق_عشـــــــــــق
#Setareh_baroon
#Hamisheh_sabz
#Mistress_of_the_Moon
من پشتِ شعری که نخواهم گفت میمیرم..!›•
#دلنویس
دیگر به هیچوجه نمیخواستم با تو حرف بزنم، نمیخواستم ببینمت، ولی همینکه وارد اتاق شدم رد دستهایت را روی هر چیزی میدیدم-کتابی که برایم فرستاده بودی، گلدان سوغاتیِ کوچکی که در تعطیلات، وقتی رفته بودیم کنار دریاچه، برایم خریدی و تویش تمشک ریختی و سگ کوچولوی قلاببافیشدهای که بالای تختم روی قفسه بود، همان که حتماً باید برایم میخریدی، چون خیلی زشت بود و به خاطر همین زشتی کسی کاری به کارش نداشت-و البته برای اینکه در خانه تنها نباشم. آنجا ایستادم و سگه را نگاه کردم و یاد پالتوی روی کفل اسب افتادم، و قطعهٔ اسکرتسو و تو. هیچوقت هدیههایت را دور نریختم، یا به کسی ندادم. #طو مرا فراموش کردی و من از تو متنفر شدم، ولی میدانم که هیچوقت نمیتوانم فراموشت کنم.
#بــــــه_افــــــــق_عشـــــــــــق
#Setareh_baroon
#Hamisheh_sabz
#Mistress_of_the_Moon
- ۳۳.۴k
- ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط