Name of the novel your drunken eyes
Name of the novel: your drunken eyes
#part_3
ا.ت: عاییی سرممم
خودمو تو اینه نگاه کردم دیدم کل سورتم کبود شده بغضم گرفت
رفتم تو سالن دیدم هیچکی تو خونه نیست داشتم میرفتم سمت یخچال که یهو حوله از تنم افتاد
رفتم تو اتاق و یه لباس پوشیدم
دوباره رفتم سمت یخجال که گوشیم زنگ خورد
ا.ت: من گشنمهههه😫 ولم کنیددد
رفتم سمت گوشی و جواب دادم
ا.ت: الو(بی حالی)
لیا: الو سلام چطوری؟(همه حرفاشو بی حالی و بغض میزنه)
ا.ت: خوبم مرسی (همه حرفاشو بیحالی میزنه)
لیا: چرا نیومدی مدرسه؟
ا.ت:(گریش گرفت)
لیا: چی شدههه باز کار اون برادراته؟؟(داد)
ا.ت: اره...(همه چی رو تعریف کرد)
لیا: ببخشیدا ولی برادرت خیلی عوضیه (گوه نخور)
ا.ت: تو چت شده چرا اینقد اعصبانی هستی امروز تاحالا اینقد اعصبانی ندیده بودمت
لیا:(بغضش شکست و گفت) امروز معلم نمره هارو خوند من نمرم 19 شده بود بعد...
ا.ت: بعد پدرت کتکت زد؟
لیا: اره (گریه)
ا.ت: هعی دلم میخواد فرار کنم از دست این خانواده مزخرف از دست این دنیای مزخرف (زیر لب)
لیا: میگم ا.ت
ا.ت: بله؟
لیا: بیا فرار کنیم
ا.ت: هزار بار امتحانش کردم ولی هی پیدام میکنن بعدشم کتکم میزنن
لیا: نه نه این بار خارج از...
ا.ت: کشوررر؟ (تعجب)
لیا: ارههههههه تنها راه نجاتمونه
ا.ت: ارهههههههههه ولی چجوری؟ باید جوری بریم که کسی نفهمه و مارو نشناسن
(نکته: ا.ت و لیا خیلی پولدارن و هرچی که بخوان دارم جز ازادی)
لیا: ببین نقشه اینه...... فهمیدی؟
ا.ت: اها پس امشب ساعت 3 میریم؟
لیا: اره باید خط مبایل ها رو بشکنیم
ا.ت: اوکیه خداحافظ (قطع کرد)
دوباره رفتم سمت یخجال
که یکی کلید انداخت تو در
فهمیدم که برادرام دارن از ماموریت میان در بازشد
ولی من با بیخیالی در یخچال رو باز کردم و یه شیر برداشتم
نامجون: سلامت کو؟(بم)
پشتم بهش بود
ا.ت: سلام(سرد و بی حال)
شوگا: این چشه؟
نامجون: منیدونم ولش
تهیونگ: ا.تتتت یه لیوان اب برام بیار
ا.ت: رفتم براش یه لیوان اب اوردم
ا.ت: بیا(ابو داد بهش)
تهیونگ: اوهوم
ویو ا.ت
رفتم تو اتاق و یه نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت 11:30
رفتم کوله جمع کردم
کل وسایلم رو گذاشتم توش
و صبر کردم تا ساعت 3 بشه.......
#part_3
ا.ت: عاییی سرممم
خودمو تو اینه نگاه کردم دیدم کل سورتم کبود شده بغضم گرفت
رفتم تو سالن دیدم هیچکی تو خونه نیست داشتم میرفتم سمت یخچال که یهو حوله از تنم افتاد
رفتم تو اتاق و یه لباس پوشیدم
دوباره رفتم سمت یخجال که گوشیم زنگ خورد
ا.ت: من گشنمهههه😫 ولم کنیددد
رفتم سمت گوشی و جواب دادم
ا.ت: الو(بی حالی)
لیا: الو سلام چطوری؟(همه حرفاشو بی حالی و بغض میزنه)
ا.ت: خوبم مرسی (همه حرفاشو بیحالی میزنه)
لیا: چرا نیومدی مدرسه؟
ا.ت:(گریش گرفت)
لیا: چی شدههه باز کار اون برادراته؟؟(داد)
ا.ت: اره...(همه چی رو تعریف کرد)
لیا: ببخشیدا ولی برادرت خیلی عوضیه (گوه نخور)
ا.ت: تو چت شده چرا اینقد اعصبانی هستی امروز تاحالا اینقد اعصبانی ندیده بودمت
لیا:(بغضش شکست و گفت) امروز معلم نمره هارو خوند من نمرم 19 شده بود بعد...
ا.ت: بعد پدرت کتکت زد؟
لیا: اره (گریه)
ا.ت: هعی دلم میخواد فرار کنم از دست این خانواده مزخرف از دست این دنیای مزخرف (زیر لب)
لیا: میگم ا.ت
ا.ت: بله؟
لیا: بیا فرار کنیم
ا.ت: هزار بار امتحانش کردم ولی هی پیدام میکنن بعدشم کتکم میزنن
لیا: نه نه این بار خارج از...
ا.ت: کشوررر؟ (تعجب)
لیا: ارههههههه تنها راه نجاتمونه
ا.ت: ارهههههههههه ولی چجوری؟ باید جوری بریم که کسی نفهمه و مارو نشناسن
(نکته: ا.ت و لیا خیلی پولدارن و هرچی که بخوان دارم جز ازادی)
لیا: ببین نقشه اینه...... فهمیدی؟
ا.ت: اها پس امشب ساعت 3 میریم؟
لیا: اره باید خط مبایل ها رو بشکنیم
ا.ت: اوکیه خداحافظ (قطع کرد)
دوباره رفتم سمت یخجال
که یکی کلید انداخت تو در
فهمیدم که برادرام دارن از ماموریت میان در بازشد
ولی من با بیخیالی در یخچال رو باز کردم و یه شیر برداشتم
نامجون: سلامت کو؟(بم)
پشتم بهش بود
ا.ت: سلام(سرد و بی حال)
شوگا: این چشه؟
نامجون: منیدونم ولش
تهیونگ: ا.تتتت یه لیوان اب برام بیار
ا.ت: رفتم براش یه لیوان اب اوردم
ا.ت: بیا(ابو داد بهش)
تهیونگ: اوهوم
ویو ا.ت
رفتم تو اتاق و یه نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت 11:30
رفتم کوله جمع کردم
کل وسایلم رو گذاشتم توش
و صبر کردم تا ساعت 3 بشه.......
- ۸.۰k
- ۲۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط