گناهکار part
( گناهکار ) ۱۱۸ part
با استرس به دکتری که روبه رویش نشسته بود زل میزد جواب آزمایش های که داده بود در دستان دکتر بود نقش عمیقی کشید و روبه دکتر گفت : خوب آقای دکتر جواب آزمایش ها چی بود
دکتر پوشه آزمایش ها رو گذاشت روی میز اش کمی مکث کرد ولی بای. میگفت اون بیمار بود به شدت بیمار
دکتر : خانم سئو شما سندرم واریس مری دارید کبد تون مشکل داره و از همین راه رگ های بادکنکی توی گلوه تون خیلی توی خطر هستن شاید با یه صدای بلند یا شوک بطور کلی رگ های بادکنکی از بین برن و نجات دادن تون سخت میشه البته که از این به بعد هم خون بالا میارید متاسفم که این رو میگم بهتره با اعضای خانواده تون تماس بگیرید تا باهاشون صحبت کنم
تمام این مدت فقط در سکوتی به پایین خیره شده بود شنیدن اینکه داری میمیری آسون نیست وحشت داره شایدم ناراحتی، کم کم نفسش بالا نمی آمد احساس خفگی ناشی میکرد پس بدون حرفی از مطب دکتر خارج شد
نگاهی به آسمان صاف آبی رنگ کرد هیچ آفتابی به چشم نمیخورد چون عصر شده بود و ات کل روز رو توی بیمارستان سپری کرده بود برای آزمایش ها
قدم زنان شروع به راه رفتن کرد آیا میتوانست چیزی به جیمین بگه
نگاهی به اطرافش کرد آدم های که خوشحال قدم میزدن خیلیها ناراحت
یا دست تو دست یا مادر و بچه هر آدمی برای یه نفر زندگی میکرد،
نیم کت چوبی در دید اش گذشت بلافاصله به طرف نیم کت رفت و نشست
چشم هایش را لحظهای بست
روی آن نیمکت چوبیِ تنها، انگار زمان متوقف شده.
باد، آرام شاخهها را میلرزاند و گلبرگها روی زمین میبارند،
مثل یادهایی که رها میشوند و با جریان رود میروند.
آب زلال زیر آفتاب میدرخشد، و در دوردست،
سایهی شهر دیده میشود جایی که زندگی هنوز شتاب دارد،
اما اینجا، فقط سکوت، شکوفه و نسیم است.
انگار اگر بنشینی روی آن نیمکت،
میتوانی صدای دلی را بشنوی که هنوز منتظر است،
منتظر کسی که روزی در همین مسیر قدم زد و گفت:
«بهار که برگرده، منم برمیگردم…
زیر لب با خودش زمزمه کرد : یعنی بهار دیگه میتونم در کنار خانوادم باشم....
...........
با استرس به دکتری که روبه رویش نشسته بود زل میزد جواب آزمایش های که داده بود در دستان دکتر بود نقش عمیقی کشید و روبه دکتر گفت : خوب آقای دکتر جواب آزمایش ها چی بود
دکتر پوشه آزمایش ها رو گذاشت روی میز اش کمی مکث کرد ولی بای. میگفت اون بیمار بود به شدت بیمار
دکتر : خانم سئو شما سندرم واریس مری دارید کبد تون مشکل داره و از همین راه رگ های بادکنکی توی گلوه تون خیلی توی خطر هستن شاید با یه صدای بلند یا شوک بطور کلی رگ های بادکنکی از بین برن و نجات دادن تون سخت میشه البته که از این به بعد هم خون بالا میارید متاسفم که این رو میگم بهتره با اعضای خانواده تون تماس بگیرید تا باهاشون صحبت کنم
تمام این مدت فقط در سکوتی به پایین خیره شده بود شنیدن اینکه داری میمیری آسون نیست وحشت داره شایدم ناراحتی، کم کم نفسش بالا نمی آمد احساس خفگی ناشی میکرد پس بدون حرفی از مطب دکتر خارج شد
نگاهی به آسمان صاف آبی رنگ کرد هیچ آفتابی به چشم نمیخورد چون عصر شده بود و ات کل روز رو توی بیمارستان سپری کرده بود برای آزمایش ها
قدم زنان شروع به راه رفتن کرد آیا میتوانست چیزی به جیمین بگه
نگاهی به اطرافش کرد آدم های که خوشحال قدم میزدن خیلیها ناراحت
یا دست تو دست یا مادر و بچه هر آدمی برای یه نفر زندگی میکرد،
نیم کت چوبی در دید اش گذشت بلافاصله به طرف نیم کت رفت و نشست
چشم هایش را لحظهای بست
روی آن نیمکت چوبیِ تنها، انگار زمان متوقف شده.
باد، آرام شاخهها را میلرزاند و گلبرگها روی زمین میبارند،
مثل یادهایی که رها میشوند و با جریان رود میروند.
آب زلال زیر آفتاب میدرخشد، و در دوردست،
سایهی شهر دیده میشود جایی که زندگی هنوز شتاب دارد،
اما اینجا، فقط سکوت، شکوفه و نسیم است.
انگار اگر بنشینی روی آن نیمکت،
میتوانی صدای دلی را بشنوی که هنوز منتظر است،
منتظر کسی که روزی در همین مسیر قدم زد و گفت:
«بهار که برگرده، منم برمیگردم…
زیر لب با خودش زمزمه کرد : یعنی بهار دیگه میتونم در کنار خانوادم باشم....
...........
- ۳.۰k
- ۰۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط