تنهایی ام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست

تنهایی ام را با تو قسمت می‌کنم سهم کمی نیست
گسترده‌تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می‌خواهم تمام فصل‌ها را
بر سفره‌ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی‌شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه‌ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه فقط یک لحظه خوب من بیاندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بی‌نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست..

❤ ❤
دیدگاه ها (۳)

دین راهگشا بود و تو گمگشتۀ دینیتردید کن ای زاهد اگر اهل یقین...

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفتناز کم کن که در این باغ بسی چ...

زن ، مردی ثروتمند نمی خواهد یا خوش چهرهو یا حتی شاعر !او مرد...

محبوبم!قلب، امن ترین عضو بدن است. و شاید برای همین است که ما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط