برای محمودرضا

برای #محمودرضا
احمدرضابیضائی
وقتی تبریز می آمد، کمتر توی جمع بزرگترها می نشست؛ بلند میشد و بچه ها را سرگرم می کرد. پسر من، سه تا خواهر زاده ها و دختر خودش مدام روی سر و کولش بودند. تقریبا بجز وقت #نماز و کارهای بیرونش، بقیه وقتی را که در خانه داشت صرف بچه ها می کرد آنهم تا حدی که دیگر بچه ها خسته می شدند از بازی. شدیدا هیجان ایجاد میکرد در بچه ها. یکبار پسر مرا گرفت گذاشت روی پتو، بعد پتو را با کمک دامادمان دوتایی گرفتند و بچه را پرتاب کردند بالا تا جایی که نزدیک بود بخورد به سقف. دو سه بار دیگر که این کار را تکرار کردند، مادر بچه نتوانست تحمل کند و بلند شد از اتاق رفت بیرون. وقتی محمودرضا دید همسرم ناراحت شده، دست از بازی کشید.
روحشون شاد
اللهم صل علی محمد و‌آل محمد و‌عجل فرجهم.
دیدگاه ها (۲)

نوشته های محمد جواد دلم غنج میرفت وقتی#آذری_صحبت_میکردآذری ا...

امشب که انبیا و اولیا و شهدا همـه جمعند #کربـــلا تو دعا کن...

#شهید_محمودرضا_بیضائی | حلب، 1392 #حلب آزاد شد.شادی روح همه ...

نوشته های محمد جوادیکی از همکاراش تعریف میکرد که:سرشون حسابی...

چند پارتی (درخاستی )

چند شاتی تهیونگ...دختر دست پسر را گرفت و به داخل اتاقش کشید،...

#معشوقه_عالیجنابPt: ¹"پادشاه و ملکه سه تا پسر داشتن ..پسر بز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط