خیلی شبیه کوکه

خیلی شبیه کوکه...
از کوک هم هیچ خبری ندارم....
(کوک)
از افسردگی که بعد از رفتن ماریا گرفتم دو سال میگذره و منم روز به روز افسرده تر میشم!
رابطم با اون منشی هم خیلی کوتاه بود
دلم خیلی برلش تنگ شده...
داشتم تو پارک تو اون هوای سرد و دلگیر قدم میزدم که دیدم یه دختر بچه نشسته رو نیمکت .....
داشت گریه میکرد....
خیلی شبیه خودم بود.....
_هی کوچولو چرا گریه میکنی....
=من‌...مامانمو گم کردم!
_کوچولو...اشکال نداره...باهم پیداش میکنیم...باشه؟
=او..اوناهاش..
مامان...
+آنا کجا بودی؟
و با ماریا رو برو شدم....
+ت..تو؟
_ببینم...این این بچه کیه؟
+به تو مربوط نیست!
_دختره منه نه(بغض)
نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم ماریا رو بغل کردم!
_ماریا....
این دختر ماست؟
+تو که واست مهم نیس(گریه)
پیشونیشو بوسیدم
_اینو نگو...
چرا نیومدی بهم بگی؟
تو دخترمو از من قایم کردی؟
+چیو میگفتم؟
تو الان خودت زن داری‌...
_نه من فقط ۱ ماه با اون موندم...
برگرد(اشک)
=تو بابای منی؟
خم شدم و انا رو بغل کردم...
_اره قشنگم...
ماریا رفت سمت کوک و محکم بغلش کرد....
+خیلی بدی!
دلم برات تنگ شده بود(گریه)
_قول میدم همیشه پیشتون باشم...
و همون حلقه دوسال پیشو از جیبش در آورد و انداختم تو انگشتم
(پایان
دیدگاه ها (۰)

*اقای پارک تشریف اوردن.....تمام جمعیت از هم باز شد و اقای پا...

(جیمین)با دیدن پوست سفید و خوشبوی گردنش نتونستم خودمو کنترل ...

خسلااممن ماریا ام..۲۵ سالمه و دو ساله با کوک رلم...اول فقط ه...

+هرکاری؟_ا..اره...+از ..از زندگیم برو بیرون....._چ..چی؟؟(اشک...

بچم احساساتی شد گریه کرد 😭😭😭😭😭🐻 : مدت زیادی گذشته بود🐻 : خوش...

آبنبات تلخ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط