سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی

نگفتم گفتنی‌ها را، تو هم هرگز نپرسیدی

شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود

میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود

در آن هنگامه‌ی تردید، در آن بن‌بست بی‌امید

در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود

در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود

شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود...
دیدگاه ها (۱)

بی وفا با حرف هایش غرق زخمم کرد و رفت هرچه لبخندش زدم،دیوانه...

#دعوتکنار خواهم گذاشتتمامشان راچو دریای آزادچو آهو ، کنار صح...

وبه انگشت نخی خواهم بست....تافراموش نگردد فردا...یاد من باشد...

وای از زن عاشق...حتی گناهان و زشتی‌های...معشوقش را هم می‌پرس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط