لبخند زد اروم برامون دستش رو تکون داد از پیشمون رفت

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟔»

★........★........ ★........★.......


لبخند زد اروم برامون دستش رو تکون داد از پیشمون رفت...

هوا کم کم داشت غمگین میشد...
سطح رودخونه رنگش خاکستر شده بود...
تصویر دوتامون رو با لرز نشون میداد....


اما...
لبخند گرم ویلیام...محو شده بود.
لبخندش که همه چیز رو روشن میکرد و پر از امید بود الان خاموش شده بود...

سکوت بود و فقط صدای رودخونه میومد..


امیلی/کاترین: فکر کنم...
فکر کنم بهتره که برگردیم.


ویلیام سرش رو سمتم چرخوند...
لحنش اروم بود...


تهیونگ / ویلیام: بله... وقتشه.


سوار الکس شدم...
اروم گردنش رو نوازش کردم که نگاهم به جلو افتاد...
ویلیام حرکت کرده بود.


افسار اسب رو توی دستم محکم کردم
نفسم رو کلافه بیرون دادم و پشت سرش حرکت کردم...


تو راه برگشت...
سکوت حاکم شده بود..


راه تا اسطبل کوتاه بود...
اما مثل یک عمر گذشت.
زیر چشمی به ویلیام نگاه کردم..

گاهی زانوش رو میگرفت...
چهرش درد داشت... یک درد پنهان.


وقتی به اسطبل رسیدیم..
آسمون نیمه ابری شده بود...
ویلیام رنگش پریده بود.


اروم از اسب پایین اومدم، سمت ویلیام رفتم...


امیلی/کاترین:ویلیام... صبر کن.. زانوت رو گرفتی.. درد داری؟


لبخندی با درد زد که سریع محو شد...


تهیونگ / ویلیام: نه..من خوبم کاترین چیزی نیست... نیازی به نگرانی نیست...

دقیقا تو همون لحظه پاهاش سست شد...
دستش رو به دیوار گرفت.. نفسش رو حبس کرد...
اون درد رو داشت پنهون میکرد...


با ترس و نگرانی نزدیک تر شدم...


امیلی/کاترین:ویلیام! تو نمیتونی حتی بایستی. لطفا بشین...

سعی میکرد لبخند بزنه تا فضا رو سبک تر کنه ولی نتونست...
درد نمیزاشت...


دستش رو گرفتم، کمکش کردم کنار نیمکت کنار دیوار بشینه...

امیلی/کاترین: برتولد! لطفا اسب ها رو ببر...


اروم سمت اسب ها رفت و بردشون...
سکوت همه جا رو گرفت..


تهیونگ / ویلیام: نباید اینقدر دستپاچه میشدی.من خوبم کاترین...


اروم جلوش زانو زدم..
صدام میلرزید...


امیلی/کاترین: دیگه نگو خوبم..
من دارم میبینم...
من دارم میبینم که تو درد میکشی.. لطفا فقط اجازه بده کمکت کنم...



یکم مکث کرد...
بعدش با لحن اروم گفت...


تهیونگ / ویلیام: من نمیخوام ضعفم رو ببینی...


نگاهش کردم خیره به اون چشمای قهوه ای که درد داخلشون موج میزد..


امیلی/کاترین:ویلیام... این ضعف نیست.


اروم لبام لرزید... بغض کرده بودم..


امیلی/کاترین: تاحالا کسی نبوده که ازت مراقبت کنه.. درسته؟!..


هیچ جوابی نداد فقط چشماش رو بست...
توی اون سکوت جواب همه چیز مشخص شد...


اروم بلند شدم دستم رو زیر بازوش انداختم...


امیلی/کاترین: بیا.. ببرمت داخل.. پدرم نیست و اینجا جز من کسی نیست فکر کنم خودت بهتر بدونی...



با اون چشماش عمیق بهم نگاه کرد..
کاملا متوجه شدم..
اون نگاه.. نگاهی بود برای مطمئن شدن به اینکه میتونه بهم تکیه کنه یا نه...


باهم وارد عمارت شدیم..
همون عطر و گرمای قدیمی داخلش موج میزد...
توی اون سکوت، بردمش اتاق خودم...


در اتاقم رو باز کردم به داخل بردمش..
اروم روی تخت نشست...
خسته ساکت..


جعبه کوچیکی از روی میزم برداشتم جلوش زانو زدم....
خواست حرف بزنه که...


امیلی/کاترین:لطفا هیچی نگو... فقط بزار تمیزش کنم...


اروم لبخند زد... ترکیبی از درد و تشکر...
یکم از شلوارش رو تا زدم...
اما با دیدنش لرزی به تنم افتاد...
پای راستش..
پر از زخم های قدیمی بود.


نفسم بریده بریده شد...

امیلی/کاترین: ویلیام... ویلیام اینا... اینا چیه؟...


سکوت کرد... نگاهش رو به سقف داد..


تهیونگ / ویلیام: مال گذشتن...
زمانی که بچه بودم..
اون موقع وقتی داشتم بازی میکردم پاهام زخم شد...


کاملا متوجه دروغ شدم..
یک ماجرای عمیق تر و ترسناک تر پشت بوده...

صداش گرفته بود... اروم بود...
مثل کسی که میخواد حقیقت رو فریاد بزنه اما نمیتونه...


سکوت کرده بودم.. زبونم بند اومده بود..


با احتیاط پارچه نم دار رو روی زانوش گذاشتم...
صدای نفسش یک لحظه قطع شد...

اروم زمزمه کردم...

امیلی/کاترین:چرا... چرا روی اسب سوار شدی؟ با این درد؟...


تهیونگ / ویلیام: چون وقتی سوار میشم، احساس زنده بودم میکنم...


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟕» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟓» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟒» ★........★........ ★........★........

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط