دلبر خانزاده

‌「 دلبر خانزاده 💜」

#PART_6
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون و منو با یه دنیا سوال تنها گذاشت..

نکنه خواستگاری که بابام راجبش حرف میزد آراده؟


#آراد :

تو شرکت بودم و هنوزم فکرم درگیر روز مهمونی بود.. احساس میکردم با مهمونی های قبلی تفاوت داشت..

طرز لباس پوشیدن آرام برای جلب توجه... نگاه های نادر خان به من...

یک سالی بود که با ارباب حرف نمیزدم..به خاطر مجبور کردن من به ازدواج با دختری که ازش متنفر بودم فقط برای آوردن وارث ارباب..

بعد ازدواج فهمیدم که اون دختر یک زن فا*ـحشـ*ـه هست...
مدت کمی از ازدواجمون گذشته بود که طلاقش دادم..
من عاشق آرام بودم ولی مجبور بودم به خواسته های پدرم گوش کنم...

منتظر امیر بودم..
گفته بود که از طرف ارباب یه خبری داره.. یه خبر مهم..!
همه حرفای ارباب رو امیر بهم میرسوند
دیدگاه ها (۱)

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_7༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄_ امیر میگی خبر م...

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_8༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄      _مگه دست او...

💜」#PART_5༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄      از ترس شونه هام بالا پرید و...

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_4༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄چند دقیقه پیش رفت...

چند پارتی درخواستی { ازدواج کردی بیبی؟}ویو کوک مشغول بررسی ق...

مافیای روانی من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط