جان من را هم ببر حتمن به دردت می خورد

جانِ من را هم ببر، حتمن به دردت می خورد
نازکی ، سیمین بدن، آهن به دردت می خورد

چشمهایم را بیا بردار، هردو مال تو
در بلای آسمان جوشن به دردت می خورد

نازنینا، یاد من را ذرّه ای همراه دار
در سفر یک دانه یِ سوزن به دردت می خورد

در خیالت ذره ای از خاطراتم جای ده
گاه گاهی دانه ای ارزن به دردت می خورد

می روی حالا که از این خانه، قدری صبر کن
" اِن یَکادِ" چشم زخمِ من به دردت می خورد
دیدگاه ها (۱)

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کیدل در غم عشق تو رسوای جهان ...

درقرون باستانزمانی که از زنها بعنوان برده استفاده میکردند .م...

سخن روز: در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدمونگران بودم، تا ای...

من عاشق امروزم...دیروز را که نمیتوانم جان دوباره ببخشم،رفت ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط