نیمهشب بود صدای بارون شدید به پنجرهها میکوبید و آسمون

نیمه‌شب بود. صدای بارون شدید به پنجره‌ها می‌کوبید و آسمون با رعد و برق روشن و تاریک می‌شد. خوابگاه توی سکوت بود، ولی ات چشم‌هاش باز مونده بود. هر صدای رعد، دلش رو می‌لرزوند.

پتوی نازکش رو دور خودش پیچید، آروم از تخت پایین اومد. پاهاش سرد بود و دست‌هاش می‌لرزید. با قدم‌هایی سبک، توی تاریکی راه افتاد سمت اتاق کوک. یه لحظه جلوی در وایساد. نفسش رو حبس کرد و بعد آروم تق‌تق در رو زد.

چند ثانیه گذشت تا در باز شد. کوک با موهای بهم‌ریخته و چشم‌هایی خواب‌آلود در رو باز کرد. تا ات رو دید، سریع چشماش جدی‌تر شد.

«ات؟ چی شده؟»

ات کمی سرش رو پایین انداخت.
«می‌تونم... امشب اینجا بمونم؟ یه کم از رعد و برق می‌ترسم.»

کوک فقط نگاهش کرد، بعد کنار رفت و گفت:
«بیا تو.»

ات وارد شد. اتاق گرم و تاریک بود، فقط نور محوی از پنجره می‌تابید. کوک پتو رو از دستش گرفت و بهش کمک کرد تا روی تخت بشینه. خودش هم کنار اون نشست. چند لحظه سکوت بود، فقط صدای بارون و تپش قلبشون.

کوک، انگشت‌های ات رو گرفت.
«نترس... من اینجام.»

ات با صدایی آروم گفت:
«مرسی که همیشه آرومم می‌کنی.»

کوک نگاهش کرد، نزدیک‌تر شد، پیشونی ات رو بوسید.
«تو فقط بگو، من همیشه کنارتم.»

اون شب، بین صدای بارون و رعد، ات توی آغوش کوک خوابش برد. امن، گرم، بی‌صدا... ولی پر از حسی که فقط بین اون دو نفر جریان داشت.
دیدگاه ها (۰)

یک ماه از اون شب‌های پرفراز و نشیب گذشت...توی این مدت، فضای ...

شایعات توی فضای مجازی مثل آتش پخش شده بودن. همه‌ی آرمی‌ها فک...

بعد از یه روز طولانی و پرانرژی، همه سوار ون شدن تا به خوابگا...

ضبط فصل جدید ران BTS تموم شده بود. نور صحنه‌ها خاموش شد، دور...

هنرمند کوچولوی من

هنرمند کوچولوی من

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط