پارت: ۷۸

کیم یوری ۴ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۷:۱۵

نور صبح از لای پرده افتاده بود روی صورتش.
چشم‌هاش باز شدن،
ولی دیگه برق نداشتن.
فقط خالی بودن.

گوشی‌اش رو خاموش کرد.
نه چون نمی‌خواست پیام ببینه،
چون نمی‌خواست صدای تهیونگ رو بشنوه.
چون می‌دونست اون الان،
توی هواپیماست.
در حال برگشت به کره.
در حال دور شدن از جهنمی که یوری براش ساخته بود.

یوری نشست.
با موهای پریشون،
با لب‌هایی که هنوز می‌سوختن،
با دلی که دیگه نمی‌خواست بزنه.

+امروز،
روز آخره.
روز پایان نقشه‌ها.
روز مرگ لیام.
و روزی که من،
جای اون می‌شینم.
روی تخت،
روی سلطنت،
ولی با قلبی که دیگه مال من نیست ،
مال تهیونگه،
که دیگه نمی‌دونه.

---

کیم یوری ۵ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۴:۰۷

صبح بود.
هوا خاکستری،
مثل دل یوری.
کت قهوه‌ای بلندش هنوز تنش بود،
ولی زیرش،
یه اسلحه‌ی کوچک،
یه تصمیم بزرگ،
و یه قلبی که شب قبل،
زیر زجه‌ها دفن شده بود.

وارد عمارت شد.
در سنگین،
صدای لولای فلزی،
و سکوتی که انگار خودش رو آماده کرده بود برای مرگ.

نگهبان‌ها نگاهش کردن،
ولی عقب رفتن.
چون یوری،
با اون نگاه،
با اون قدم‌ها،
با اون عطر اسطوخودوس که توی هوا پیچیده بود،
مثل مرگ راه می‌رفت.

رسید به سالن اصلی.
لیام نشسته بود،
با کت مشکی،
با موهای بلوند که توی نور می‌درخشیدن،
و با لبخندی که هنوز کج بود،
هنوز زهر داشت.

ــ «برگشتی؟
فکر نمی‌کردم بعد از اون نمایش توی فلکه،
هنوز جرأت داشته باشی برگردی.»

یوری ایستاد.
بی‌صدا.
با چشم‌هایی که دیگه نمی‌لرزیدن،
فقط می‌سوزوندن.

+ من برای نمایش نیومدم، لیام.
اومدم برای پایان.

لیام خندید.
ــ «پایان؟
تو که هنوز شروع نکردی، عزیزم.»

یوری گفت:
+ من شب قبل،
همه‌چی رو تموم کردم.
عشق،
امید،
خودم.
و حالا،
فقط یه چیز مونده:
تو.

لیام بلند شد.
اومد جلو.
دستش رو دراز کرد سمت یوری .

ــ «بیا،
بذار این سلطنت رو با هم بسازیم.
تو و من،
با هم،
بدون تهیونگ،
بدون عشق،
فقط قدرت.»

یوری یه قدم عقب رفت.
دستش رفت زیر کت.
اسلحه رو بیرون آورد.
آروم،
بی‌صدا،
ولی با لرزشی که از دلش رد شد.

+ تو اشتباه کردی، لیام.
من بدون عشق،
هیچ‌چیم.
و اگه قراره سلطنتی باشه،
باید روی خون تو ساخته بشه.

لیام خندید.
ــ «اگه شلیک کنی،
همه‌چی تموم می‌شه.
تهیونگ هیچ‌وقت نمی‌فهمه که تو براش مردی.
هیچ‌وقت نمی‌فهمه که اون فلکه،
یه قربانی بود،
نه خیانت.»

یوری گفت:
+ اشکالی نداره.
اگه قرار باشه بمیرم،
حداقل با حقیقت بمیرم.
و اگه قرار باشه زنده بمونم،
حداقل با خون تو زنده می‌مونم.

و بعد،
شلیک.

صدای گلوله توی سالن پیچید،
مثل فریاد یه زن،
مثل زجه‌ی شب قبل،
مثل اسم تهیونگ که توی ذهن یوری تکرار می‌شد.

لیام افتاد.
لبخندش هنوز کج بود،
ولی دیگه زهر نداشت.

یوری ایستاد.
با اسلحه‌ای که حالا دیگه سنگین نبود،
با چشم‌هایی که هنوز اشک داشتن،
ولی نمی‌ریختن.

+ دارلینگ...
منو ببخش.
ولی حالا،
دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه بهت آسیب بزنه.
دیدگاه ها (۸)

پارت : ۷۸

پارت : ۷۹

به لیتوانی گور به گور شده سلام کنید یونا ببینه.....

پارت : ۷۷

پارت : ۷۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط