چند روز بعد
⁶⁶
چند روز بعد
شب بود. جونگکوک به خانه ی پدر و مادرش رفته بود
صدای باز شدن در خانه، توجه همه را جلب کرد.
م.ک: «میبینم خوشحالی، پسرم؟»
کوک: «آره، خوبم مامان.»
جیهون: «سلام.»
کوک: «شما هم اومدید؟»
هایون: «سلام.»
صدای کوچکی از گوشه سالن آمد:
لولی: «عمو کوک!»
جونگکوک لبخند زد، روی زانو نشست و دستان کوچکش را گرفت.
وک: «جانم عمو، خوبی قشنگم؟»
لولی: «عمو کوک، عمو کوک!»
، جونگوو، خندید و گفت:
جونگوو: «من عموت نیستم!»
لولی: «نه، نیستی!»
جوری: «نوه خوشگل من!»
لولی: «تو مامانجون نیستی!»
هایون: «عه، مامان!»
جوری: «لولی نوه بزرگ این خانوادهست!»
جونگکوک سرش را بلند کرد و با لحن آرام گفت:
کوک: «نه، نیست.»
همگی برای لحظهای یخ زدند. نگاهها به او دوخته شد.
م.ک: «جونگکوک، ما زیاد در مورد این صحبت کردیم…»
کوک: «گفتم نیست! دختر من بزرگتره.»
جوری: (فریاد زد) «بسه دیگه! دختر تو مُرده! پنج سال پیش تو اون آتیش سوزی مرد! پس الان لولی نوه بزرگ این خانوادهست!»
کوک: (با چشمانی پر از اشک اما محکم) «نه، مامان. دختر من زندهست. نمُرده. اون پنج سال پیش سوار اون هواپیما نشد. زنم و دخترم زندهان.»
جوری: «دیوونه شدی؟!»
کوک: «نه، صبر کنید… الان برمیگردم.»
جونگکوک بدون کلمهای دیگر از خانه بیرون رفت.
فضا سنگین شد. سکوت خانه تنها با صدای نفسهای بریده م.ک (مادر جونگکوک) شکسته میشد.
م.ک: (با گریه) «😭😭»
جونگوو: «چرا گریه میکنی مامان؟»
.ک: «زندگی پسرمو میبینم… همش تقصیر توئه!»
جوری: «به من چه!»
م.ک: «پسرم وقتی اومد حالش خوب بود… تو باعث شدی حالش بد بشه!»
هایون: (نگران) «ولی… خیلی عجیب بود گفت سوار هواپیما نشدن… جیهون، بیشتر مراقبش باش.»
نیم ساعت بعد…
صدای زنگ در خانه دوباره به صدا درآمد. همگی با تردید به سمت در نگاه کردند. در باز شد و جونگکوک با چهرهای آرام ولی مصمم وارد شد… کنار او، ا/ت ایستاده بود.
ا/ت: (با صدایی آرام) «استرس دارم…»
کوک: «بیا داخل، چیزی نمیشه.»
قدم گذاشتند داخل. درون سالن سکوتی ناگهانی برقرار شد. همه با چشمانی گشاد به آن دو خیره مانده بودند.
ا/ت: «سلام…»
#فیک
#سناریو
چند روز بعد
شب بود. جونگکوک به خانه ی پدر و مادرش رفته بود
صدای باز شدن در خانه، توجه همه را جلب کرد.
م.ک: «میبینم خوشحالی، پسرم؟»
کوک: «آره، خوبم مامان.»
جیهون: «سلام.»
کوک: «شما هم اومدید؟»
هایون: «سلام.»
صدای کوچکی از گوشه سالن آمد:
لولی: «عمو کوک!»
جونگکوک لبخند زد، روی زانو نشست و دستان کوچکش را گرفت.
وک: «جانم عمو، خوبی قشنگم؟»
لولی: «عمو کوک، عمو کوک!»
، جونگوو، خندید و گفت:
جونگوو: «من عموت نیستم!»
لولی: «نه، نیستی!»
جوری: «نوه خوشگل من!»
لولی: «تو مامانجون نیستی!»
هایون: «عه، مامان!»
جوری: «لولی نوه بزرگ این خانوادهست!»
جونگکوک سرش را بلند کرد و با لحن آرام گفت:
کوک: «نه، نیست.»
همگی برای لحظهای یخ زدند. نگاهها به او دوخته شد.
م.ک: «جونگکوک، ما زیاد در مورد این صحبت کردیم…»
کوک: «گفتم نیست! دختر من بزرگتره.»
جوری: (فریاد زد) «بسه دیگه! دختر تو مُرده! پنج سال پیش تو اون آتیش سوزی مرد! پس الان لولی نوه بزرگ این خانوادهست!»
کوک: (با چشمانی پر از اشک اما محکم) «نه، مامان. دختر من زندهست. نمُرده. اون پنج سال پیش سوار اون هواپیما نشد. زنم و دخترم زندهان.»
جوری: «دیوونه شدی؟!»
کوک: «نه، صبر کنید… الان برمیگردم.»
جونگکوک بدون کلمهای دیگر از خانه بیرون رفت.
فضا سنگین شد. سکوت خانه تنها با صدای نفسهای بریده م.ک (مادر جونگکوک) شکسته میشد.
م.ک: (با گریه) «😭😭»
جونگوو: «چرا گریه میکنی مامان؟»
.ک: «زندگی پسرمو میبینم… همش تقصیر توئه!»
جوری: «به من چه!»
م.ک: «پسرم وقتی اومد حالش خوب بود… تو باعث شدی حالش بد بشه!»
هایون: (نگران) «ولی… خیلی عجیب بود گفت سوار هواپیما نشدن… جیهون، بیشتر مراقبش باش.»
نیم ساعت بعد…
صدای زنگ در خانه دوباره به صدا درآمد. همگی با تردید به سمت در نگاه کردند. در باز شد و جونگکوک با چهرهای آرام ولی مصمم وارد شد… کنار او، ا/ت ایستاده بود.
ا/ت: (با صدایی آرام) «استرس دارم…»
کوک: «بیا داخل، چیزی نمیشه.»
قدم گذاشتند داخل. درون سالن سکوتی ناگهانی برقرار شد. همه با چشمانی گشاد به آن دو خیره مانده بودند.
ا/ت: «سلام…»
#فیک
#سناریو
- ۲۳.۸k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط