شوگا نانا را راهنمایی کرد تا روی مبل کنار پنجره بنشیند

شوگا نانا را راهنمایی کرد تا روی مبل کنار پنجره بنشیند.
نانا آرام نشست و دستانش را روی زانوهایش گذاشت.
شوگا گل‌هایی را که او آورده بود در گلدانی گذاشت و روی میز روبه‌روی نانا قرار داد.

بعد برگشت و روبه‌روی او نشست.
چند لحظه فقط نگاهش کرد، انگار دنبال کلمه‌ای بود که مجبور نباشد آن را بر زبان بیاورد.

سپس با دست اشاره کرد که یک لحظه صبر کند.
بلند شد، به اتاق کناری رفت و با یک دفتر کوچک برگشت.

جلوی نانا نشست، دفتر را باز کرد و روی صفحه اول چیزی نوشت.
بعد آن را به سمت نانا چرخاند.
روی صفحه نوشته بود:

می‌خواهم امروز را با تو حرف بزنم… حتی اگر بی‌صدا.
نانا به جمله‌ای که روی صفحه نوشته شده بود نگاه کرد. لبخند کوچکی نشست روی لبش. شوگا وقتی واکنش او را دید، آرام دفتر را برگرداند و ادامه‌ای زیر آن نوشت:

اگر چیزی ناراحتت کرد یا خواستی حرف بزنی، همین‌جا بنویس. عجله هم نداریم.

دفتر را دوباره به سمت نانا گرفت و قلم را کنار آن گذاشت.
اما نانا فعلاً چیزی ننویسید. فقط سری تکان داد تا شوگا بداند فهمیده.

شوگا لحظه‌ای سکوت کرد، بعد از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت. صدای ظرف‌ها را نانا نمی‌شنید، اما رفت‌وآمد آرامش را حس می‌کرد.
چند لحظه بعد با دو لیوان نوشیدنی برگشت و یکی را جلوی نانا گذاشت.

نانا لیوان را گرفت و کمی از آن نوشید، بعد آرام دفتر را برداشت و چند کلمه نوشت:

اینجا خیلی آرومه.
ممنون که دعوتم کردی.

شوگا جمله را خواند، لبخند زد و کنار همان نوشته، جمله‌ای دیگر اضافه کرد:

آرامش اینجا از وقتی تو اومدی بیشتر شده.

نانا نگاهش را پایین انداخت. گونه‌هایش کمی گرم شد.
شوگا دفتر را بست، آن را روی میز گذاشت و کمی جلوتر آمد تا بهتر در میدان دید نانا باشد.

بعد با دست‌هایش، آرام و شمرده، چند حرکت ساده و ابتدایی زبان اشاره را انجام داد.
حرکاتی که نانا چند بار قبلاً به او یاد داده بود.

معنی‌اش این بود:

می‌خوای چیزی ببینی؟

نانا با تعجب ابروهایش را بالا برد.
شوگا سرش را به علامت تایید تکان داد.
بعد از جا بلند شد و به سمت اتاق استودیو رفت و با اشاره به نانا گفت که همراهش بیاید.

نانا آرام از روی مبل بلند شد و پشت سر او وارد اتاق شد؛ اتاقی که پیانو، چند دستگاه ضبط، و برگه‌های موسیقی روی میز آن پخش بود.
شوگا چراغ را کم کرد، روی صندلی پیانو نشست و نانا را به نشستن روی صندلی کناری دعوت کرد.

بعد بدون حرف، فقط با نگاه، به او فهماند که گوش بدهد…
نه با گوش‌هایش،
با دست‌ها و قلبش.

شوگا انگشتانش را روی کلاویه‌ها گذاشت.
نانا چیزی نمی‌شنید،
اما وقتی اولین نت را نواخت،
لرزش ملایم پیانو از طریق زمین به پاهایش رسید.
بعد به دستانش.
بعد به سینه‌اش.

شوگا آرام نواخت.
هر نت مثل موجی کوچک عبور می‌کرد.
نانا چشم‌هایش را بست و اجازه داد این لرزش‌ها تبدیل شوند به چیزی شبیه موسیقی مخصوص خودش.

وقتی چشم‌هایش را باز کرد، شوگا داشت نگاهش می‌کرد.
نه با پرسش،
نه با انتظار،
بلکه با یک احساس آرام که مدت‌ها دنبال بیانش بود و هیچ صدایی نمی‌توانست آن را توضیح دهد.

او آهسته، فقط با حرکت لب‌ها — طوری که نانا بتواند بخواند — گفت:

این… برای تو ساختم.

نانا نفسش را نگه داشت.
نه از شگفتی،
بلکه از اینکه برای اولین بار کسی تلاش کرده بود موسیقی را در دنیای بی‌صدای او زنده کند.

لحظه‌ای طولانی در سکوت بینشان گذشت.

سکوتی که انگار از هر صدایی حرف بیشتری داشت.
دیدگاه ها (۳)

نانا آرام انگشتش را روی یکی از کلاویه‌های پیانو گذاشت. لرزش ...

جیمین رفت روی کاناپه نشست و مشغول نگاه کردن اطراف شد، انگار ...

چند ماه از آن شب گذشته بود و رابطهٔ آرام و صمیمانهٔ نانا با ...

چند ماه گذشت…فصل‌ها آرام عوض شدند،اما چیزهایی در زندگی نانا ...

❤️‍🩹پارت دو❤️‍🩹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط