یوسف تاراز
یوسف تاراز
زندهیاد "یوسف یوسفی" متحلص به "یوسف تاراز" شاعر خوزستانی بود.
این شاعر بختیاری در ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ خورشیدی درگذشت.
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[اگر تو...]
اگر تو دیر بیایی چه کنم؟
کبوتر را که قانع میکند
رخوت باغچه را که بر هم میزند
نسیم را که بر رخ علف مینشاند
شعر حافط را که زمزمه میکند
اگر تو نیایی
آفتاب را که بیدار میکند؟
آژیر آمبولانسها را که بهصدا در میآورد
پیک موتوریها را که به خیابان و کوچهها میفرستد؟
صدای جاروی صبحگاهی کوچهها را که در میآورد
اگر تو نباشی
صدای که از بلندگوی مدارس پخش میشود؟
که بچههای مدرسه را پشت خود قایم میکند؟
اگر تو نباشی
که دلت را دلم را دلش را سرخ در دست نشان اهریمن میدهد
و میگوید
ماوای آزادی را دیو هفت سر حریف نیست...
(۲)
حالا
پل پیر
میگوید
دیدی ای رود غایب
هر چه گفتم
باور نمیکردی
آدمی دو گونه است
یا چراغ بر میافروزد
یا چراغ خاموش میکند
دیگر بدان
من شانه فقط
به چراغداران میدهم.
(۳)
چونان جواهرات بدلی
گوشهای افتادیم
به مانند دسته گلی بزرگ
پلاسیدیم
و از چشمان یکدیگر خجالت میکشیدیم
و دیگر
هیچ نماند خون سرخی در رگهایمان
باش بلافیم
که فدای آرمانهایمان میکنیم.
و نه پایی که بنازیم باش
که اردنگی میزنیم
به سمت فجیع تاریخ.
(۴)
چه بگویم
ابزار گفتگو را تو بر چیدی
و من هیچ امیدی
به صدای خش دارم ندارم
ازین حنجره ی ویران
ندایی نخواهد رسید به تو
و چه بگویی یا نگویی
که یوسف دیوانهای بود
بیبرادر
بیچاه
بییعقوب
بیکنعان
بیزلیخا
با کلمات دفتر شعری آب خورده و مات و مبهم.
من که باکی ندارم
میدانم
خورشید از سمت راست خانهام میآید
و از سمت چپش میرود
و نرگسها سر وقت میآیند
بنفشهها سر وقت میآیند
رُزها سر وقت میآیند
کاکل سروها سبز است
کاجها رعنایند.
(۵)
دُرنایی دیگر پرید
بال به بال آن فوج
جهان تهی نمیشود
از دُرناها
گلوی شعر
میخواند
با لبان خونین و چشمان ساچمهای
درختان کوچه میدانند
آلیاژ مس و سرب
با تحریک باروت
چارهساز هیچ ترانهای نیست
گلو میخواند
جهان رنگین خواهد بود
از چشمان،
آوازها،
لبان،
نُتهای همآغوش،
شادیهای کوچک و بزرگ،
و تَل بزرگ نور.
زندهیاد "یوسف یوسفی" متحلص به "یوسف تاراز" شاعر خوزستانی بود.
این شاعر بختیاری در ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ خورشیدی درگذشت.
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[اگر تو...]
اگر تو دیر بیایی چه کنم؟
کبوتر را که قانع میکند
رخوت باغچه را که بر هم میزند
نسیم را که بر رخ علف مینشاند
شعر حافط را که زمزمه میکند
اگر تو نیایی
آفتاب را که بیدار میکند؟
آژیر آمبولانسها را که بهصدا در میآورد
پیک موتوریها را که به خیابان و کوچهها میفرستد؟
صدای جاروی صبحگاهی کوچهها را که در میآورد
اگر تو نباشی
صدای که از بلندگوی مدارس پخش میشود؟
که بچههای مدرسه را پشت خود قایم میکند؟
اگر تو نباشی
که دلت را دلم را دلش را سرخ در دست نشان اهریمن میدهد
و میگوید
ماوای آزادی را دیو هفت سر حریف نیست...
(۲)
حالا
پل پیر
میگوید
دیدی ای رود غایب
هر چه گفتم
باور نمیکردی
آدمی دو گونه است
یا چراغ بر میافروزد
یا چراغ خاموش میکند
دیگر بدان
من شانه فقط
به چراغداران میدهم.
(۳)
چونان جواهرات بدلی
گوشهای افتادیم
به مانند دسته گلی بزرگ
پلاسیدیم
و از چشمان یکدیگر خجالت میکشیدیم
و دیگر
هیچ نماند خون سرخی در رگهایمان
باش بلافیم
که فدای آرمانهایمان میکنیم.
و نه پایی که بنازیم باش
که اردنگی میزنیم
به سمت فجیع تاریخ.
(۴)
چه بگویم
ابزار گفتگو را تو بر چیدی
و من هیچ امیدی
به صدای خش دارم ندارم
ازین حنجره ی ویران
ندایی نخواهد رسید به تو
و چه بگویی یا نگویی
که یوسف دیوانهای بود
بیبرادر
بیچاه
بییعقوب
بیکنعان
بیزلیخا
با کلمات دفتر شعری آب خورده و مات و مبهم.
من که باکی ندارم
میدانم
خورشید از سمت راست خانهام میآید
و از سمت چپش میرود
و نرگسها سر وقت میآیند
بنفشهها سر وقت میآیند
رُزها سر وقت میآیند
کاکل سروها سبز است
کاجها رعنایند.
(۵)
دُرنایی دیگر پرید
بال به بال آن فوج
جهان تهی نمیشود
از دُرناها
گلوی شعر
میخواند
با لبان خونین و چشمان ساچمهای
درختان کوچه میدانند
آلیاژ مس و سرب
با تحریک باروت
چارهساز هیچ ترانهای نیست
گلو میخواند
جهان رنگین خواهد بود
از چشمان،
آوازها،
لبان،
نُتهای همآغوش،
شادیهای کوچک و بزرگ،
و تَل بزرگ نور.
- ۳۴۷
- ۰۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط