پارت

پارت ۴۴

دلش می‌خواست روابط قدیمی و دوستانه خودش و جونگکوکو..
حیف که‌یه مرد متاهل و محدود شده بود و دیگه نمیتونست پا رو مرز ها بزاره....
اونو جونگکوک حتی کیس های رفاقتی داشتن...چه جاهایی که الکی تظاهر نمیکردن پارتنر همن...
*....شبا...تنها میخوابی؟.. نمیترسی تنها؟..
٪....آم...نه..
*یعنی تا آخر عمرت میخوای همینطوری بمونی؟..
چشماش از تعجب گرد شدن...
٪معلومه که نه...منظورت چیه؟.. معلومه که اینجوری نمیمونه همیشه!..
خودشو به نشنیدن زد و چاییشو برداشت....
*...منظورت چیه از این حرف؟..
٪....ببینم...تو انتظار داری تا آخر عمر مجرد بمونم؟...
*....من دوست دارم کلارا.... باید فهمیده باشی‌‌‌‌‌‌...
گوشه لباش کش اومد ولی خودشو جمع و جور کرد..‌.
٪... میدونم.
*...تو منو دوست داشتی.
٪....
"هنوزم دارم"
تو دلش گفت...
٪...تو اون جونگکوکی که من بهش علاقمند بودم نیستی.... خیلی تغییر کردی... خودخواه و مغرور شدی...زورگو شدی..بد اخلاق و مهم‌تر از همه بی تعهد!...
*...نه همونم!...
٪...نه خیر..نیستی!
*...چرا... همونم....انقدر با من یکی به دو نکن...
تیکه آخرو داد زد که مصادف با گریه نینی شد....
٪زهر مار...اینجا مگه خونه ته اینجوری داد میزنی؟..ترسید بچه!...
آروم بچه رو بغل کرد..

٪چرا اینجوری میکنی پسرم؟..قرص اعصاب بنویسم برات؟..
به یاد قدیما....پسرم‌‌.
*...گمشو...
٪...آرومت میکنه..
*...هینا داره با پسر شرکت هیوندا ازدواج میکنه مین هو..
ما ۴ روز پیش طلاق توافقی گرفتیم!
٪ناراحت شدم....خیلی آسیب دیدی نه؟..
سعی کرد خودش و کنترل کنه...چپ چپ‌نگاهی به کلارا انداخت...
*...چرا... خیلی ناراحتم مشخص نیست...
پوزخند زد...
٪مشخصه عزیزم‌مشخصه!
*... یعنی تو نمیدونستی؟..
٪.....
*از اون لباسا که آویزونه مشخصه!... میری عروسی؟..
٪... اوهوم میرم...بالاخره هینا دوست قدیمی منه!..
*....با این دست؟..
٪...به لطف تو الان بستس...جلوی رقصیدن من رو میگیره واسه امشب و من خیلی ناراحتم!!...
میخندید و جونگکوک پوکر به خنده هاش زل زده بود...
*عه؟..
(از اون عه های کشیده )
بچه آرومتر شد...
٪ای جون دلم....جانم جانم...
٪...
چشم غره ای بهش رفت...
٪...خجالت بکش.در ضمن...توی کت و شلوار دوست ندارم...زیادی بهت میاد...
*...الان کلا با من آشتی کردی؟...
٪اوهوم.... بهتره بری دیگه میخوام آماده شم...
*.....منم کار دارم....مراقب خودت باش.... بابت دستت هم....یه کم معذرت میخوام!...
چقدر پرروعه!...

٪...یکم!...چقدر تو پروعی!..
بالاخره خندید....
یه لحظه با خندیدنش قلبش لرزید....
*شوخی کردم..‌دست خودم نبود....داشتی از حد خودت میگذشتی....
چشمای سوهی دوباره متعجب شد!
جونگکوک نزاشت حرفی بزنه و سریع رفت...
دیدگاه ها (۱۲)

پارت ۴۵

آنجا بود خود زندانگاه کوچک انفرادیِ او..‌‌همانجایی که زمینش ...

پارت ۴۳*.. کارم همینه....وجود من تورو اذیت میکنه کلارا... آگ...

پارت ۴۲پوزخند زد+..گشنت هست...حالت تهوع داری... داری بالا می...

عشق رمانتیک من ❤😎پارت ۴۰هانیل: سلام جانم توت فرنگی هینا: سلا...

#سناریو موضوع= وقتی نصفه شب میره پیششون بخوابی{برادر بزرگتر}...

عشق رمانتیک من ❤😎پارت ۵۱ویو هینا آروم آروم چشم هامو باز کردم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط