دور گردنش را شال میپیچیدند

دور گردنش را شال میپیچیدند....
سرش را کلاه گذاشتند و رفتند.......
هݦیݩ ݥځݕݓ ها آدݦ ݕږڣ ږا آݕ ڪږد
دیدگاه ها (۱)

ببیــــــن باشـــی هستـــم نباشــــی هستـــــن ...

به بعضیام باس گفت تو اسمونا دنبالت میگشتیم•••••••زیر غریبه ه...

مهربانیم را با ضعف اشتباه نگیرسرد که بشوم اگر خودت را هم اتش...

ادمها تنها که نباشند••••• میرنــــــتنها که شدن••••• برمیگرد...

پارت دوم: ایستگاهِ بی‌صداساعت نزدیک پنج بود. هلیا هنوز مردد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط